سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

  از جحاز اشتران بالا که رفت رو به چهار طرف پرسید: آیا صدای مرا می شنوید؟
تا از هر چهار طرف اعتراف نگرفت رسالتش را ابلاغ نکرد!
 شاید می دید آن شب هایی را که فاطمه اش مظلوم و غریب درب خانه های مدینه را می کوبد:
- «جئتک منتصراً، جئتک مستغیثاً ...» یعنی یادت هست آن روز را که خودت به پدرم گفتی «صدایت را می شنوم» حالا وقتش است، بگو خودت بگو از پدرم چه شنیدی؟
حتما آن روز از اینها اعتراف گرفت تا امروز نتوانند در جواب فاطمه اش بگویند «ما دور بودیم صدای پیغمبر را نشنیدیم»
لعنت خدا بر گوش هایی که صد ای پیغمبر(ص) را شنیدند اما هرگز آن صدای نازنین بر زبان های ناپاکشان جاری نشد.
و اما....
«امروز می شود صدای مهدی فاطمه (عج) را به وضوح شنید که بر در خانه ی ما همان کلام مادر را بر زبان دارد :«جئتک منتصراً، جئتک مستغیثاً»...

نکند ما هم، چون مردم مدینه در به رویش...

راستی ما برای مهدی زهرا چه کرده ایم؟!.......................



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 22ساعت ساعت 10:41 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

دوشنبه 11 اردیبهشت ماه سال 91

آخرین شب مراسم عزاداری حضرت زهرا تو سالن شهدای راه آهن.

امشب که تموم بشه مطمئنم که تا سال بعد طول می کشه که دهه فاطمیه تو ذهنا جا داشته باشه. دیشب تو حیاط سالن بودم و پشت سرم صدای آهنگ و دست و خوشی و شادمانی و روبه روم صحنه های طراحی شده سیلی خوردن مادر، بی قراری زینب و لحظه های وداع امیرالمؤمنین با فاطمه....

به راستی فاطمه(س) را چگونه می توان همیشه به یاد داشت؟



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 14ساعت ساعت 9:29 عصر توسط نرگس| نظر

فاطمیه پر است از خاطرات قشنگ، من عاشق فاطمیه ام، از همان بچگیم فاطمیه برای من دوست داشتنی بود و پر خاطره.
حالا وسط این خاطره ها بین آنهمه اشک و غم واندوه گاهی اتفاقهایی هم می افتد که وسط گریه خنده ات می گیرد!
سینی چایی را می گیری جلوی مهمانها تمام که می شود تا می روی سینی دوم را بیاوری یکی بانی خیر شده و استکانهای قبلی را جمع کرده! مجلس هم شلوغ و پر رفت و آمد حالا تو یادت نیست به کی چای داده ای و به کی نداده ای! جلوی هر کس خم می شوی می گوید صرف شده!! پس از اینجا به بعد برای خودت نشانه می گذاری، خیره می شوی توی چهره آخرین نفر که چای برداشت تا برای سینی بعد همان نفر سر خط تو باشد! وقتی برمی گردی می بینی یا رفته یا جایش را عوض کرده است! و باز نقش بر آب می شود آنهمه علامت و نشانه گذاری!! آن وقت است که دلت می خواهد همانجا بلند بگویی هر کی چایی نخورده دستش بالا!!! تازه بعد از آنهمه خم و راست شدنها و هی دور دادنهای سینی توی مسجد دنیا روی سرت خراب می شود وقتی یکی آخر مجلس از آن شوخی های جدی میکند و میگوید به ما چایی تبرک ندادی ها!!!
جلوی بعضی ها هم خم که می شوی از فرق سر تا نوک انگشت پا براندازت می کنند! دریغ از نیم نگاهی به آن سینی سنگین که دارد کمرت را می شکند!!
یا می روی مثل بچه مخلص ها دم در کفش جفت کنی! یک پسربچه کمی آن طرفتر غرق تماشای توست و تو توی دلت ذوق میکنی که عجب الگوی خیری شده ای برای این بچه!! آخرین کفش را که جفت می کنی به یکباره آن پسر بچه می دود سمت تو با لگد می زند همه کفشها را می ریزد به هم و تو آنقدر بهت میزنی که حتی فرصت نمی کنی کمترین عکس العملی نشان دهی!! بعد هم می رود ان طرف دست به کمر میگیرد و با خنده می گوید حالا دوباره مرتبش کن!! و تو که توی مجلس بی بی س به اجبار باید آدم مهربان و خوبی باشی فقط لبخند میزنی هرچند دلت میخواهد آن پسرک را بگیری و...
دعوای بچه ها سر شستن استکانها!! دعوا برای جارو کردنها! دعوا برای کنیزی بی بی س...
این سینی های چای، آن ظرفهای خرما، خلاصه این مجلس عزا همه اش خاطره است، خاطراتی که تا عمر دارم برایم می ماند، وای من چقدر عاشق فاطمیه ام...



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 12ساعت ساعت 8:25 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

دعای عهد می خوانی؟! فقط می خوانی؟!...

فاطمه س چهل شب دست حسنینش را می گیرد و در تک تک خانه های انصار و مهاجر را می کوبد، فاطمه س چهل شب با آن حال و روزش! در می کوبد تا برای امام زمانش یار جمع کند... دعای عهد یعنی این!! یعنی عهد فاطمه س با امام زمانش در لحظه لحظه زندگیش جریان دارد! نه اینکه صرف چند عبارت در کلامش خلاصه شود!! این عهد در عمل فاطمه س هویدا می شود...

ما هم دلمان خوش است به دعای عهد خواندن!!! یعنی واقعا اینطور می شود سرباز شد؟؟!!
دعای عهد تا در زندگی جاری نشود هیچ وقت ما را سرباز نخواهد کرد! حتی اگر چهل هزار صبح دعای عهد بخوانیم!!
اصلا فلسفه چهل باره این دعا این است که ما هر صبح این عبارتها را تکرار کنیم و به آنچه می گوید فکر کنیم! عمل کنیم!
فکر کنیم پشت این دعا چه چیزی نهفته است؟! چرا اینهمه تکرار؟!
فکر کنیم چرا اینهمه خدا را قسم می دهیم؟ بوجهک الکریم، بنور وجهک،باسمک... برای آمدن کسی بلغ مولانا......فکر کنیم آن کس کیست؟! الامام الهادی المهدی... 
در راز این «اجدد»ها فکر کنیم انی اجددله...باز تجدید عهد، چرا اینهمه این تجدید عهد مهم است که هر صبح باید تکرار شود؟! حتما باید قرار مهمی داشته باشیم که اینهمه باید تجدید شود!! حالا که این قرار اینهمه اهمیت دارد پس لابد باید خودمان را حسابی آماده کنیم!
فکر کنیم این چه عهد مهمی است که ما حتی از خدا می خواهیم که اگر عمرمان کفاف نداد دوباره ما را زنده کند تا ما سر قرار حاضر شویم!!!
این چه قرار مهمی است که فقط باید گفت العجل العجل العجل...
.
.
راستی این چه قرار مهمی است که من روزم را باید با یادآوری آن شروع کنم؟؟!!
.
.
ما هم دلمان خوش است به دعای عهد خواندن....



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 8ساعت ساعت 9:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

این سخت ترین روزها که تو در بستر افتاده ای و علی آرام و بی صدا بر بالینت اشک می ریزد تو دیگر چیزی نداری که فدایش سازی و شاید در دلت می گذرد که کاش هفتاد جان در بدن داشتم و هر یک را هفتاد بار فدای تو می کردم علی!
از پس نگاه بیمار چشمانت، به علی می نگری و سال ها از خاطرت می گذرد؛ آن سال ها و روزها که پدر بود و چقدر یاد پدر بر دلت سنگینی می کند؛ این دردها دیگر حتی جایی برای فریاد نگذاشته اند، فقط باید بروی، بروی و خودت به پدر بگویی که چه گذشت و چه کردند!
تو در بستری و زن های مدینه می آیند تا پرپر شدن گل پیغمبرشان را از نزدیک ببینند!
فاطمه جان! آمدنشان را عیب نیست، بگذار بیایند و نفاق را در پس عیادت تو پنهان کنند؛ اما حرف من اینجاست: به آن ها که می آیند بگو حرف هایشان را برای پس دیوار بگذارند؛ آخر دل زینب را تاب آن نیست بشنود هر که می آید بگوید فاطمه دیگر ماندنی نیست.
زن ها آمده اند و مات و مبهوت قامت خمیده و کبود تو را که بر بستر درد افتاده است به تماشا نشسته اند. هنوز کسی جرأت نکرده است آغاز به سخن کند؛ شاید حتی خودشان هم باورشان نمی شود که با تو چنین کرده اند!!
آخر دهان یکی منافقانه به کلام گشوده می شود: -کیف أصبحت من علتک یا إبنة رسول الله؟
و تو که گویی در انتظار همین پرسش بودی، رمقی به جان خسته ات می دهی و آتش درونت زبانه می کشد، انگار دلت می خواهد تمام دردهایت را -همان دردهایی که همه اش برای غربت علی است- تمام رنج هایت را و تمام نامردمی این نامردمان را درپاسخ این سؤال فریاد زنی. گرچه نفس هایت سخت بالا می آید، گرچه که با حرف حرف کلامت، درد پهلویت بالا می گیرد و زخم سینه ات کاری تر می شود؛ اما تو این آخرین نفس ها را هم نذر علی کرده ای؛ پس با جان پر از دردت لب به سخن می گشایی، شاید لااقل یک نفر بشنود:
" به خدا در حالی صبح کردم که از دنیای شما بیزارم و از مردان شما خشمگین. مردانتان را آزمودم، تنفرم را بر انگیختند. دینداری و پایمردی شان را محک زدم، بی دین و ناجوانمردانه از بوته ی آزمایش در آمدند و رو سیاهی جاودانی را برای خود خریدند. مردان شما به شمشیرهای شکسته و تیغ های کند و زنگار خورده می مانند... و چه قبیح است این شکاف برداشتن نیزه ی مردانگی و خواری و تسلیم در برابر هر کس که بر آنان فرمان روایی کند... آری چه زشت است آن چه مردان شما از پیش،  برای خود فرستادند؛ چرا که غضب خداوند بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانه اند.... پس لب و دهان و گوش آنان بریده باد و هلاکت سرنوشت محتومشان باد. وای بر آنان! ....چه چیز سبب شد که از ابولحسن کینه به دل بگیرند و او را کنار بگذارند؟! من به شما می گویم: به این دلیل که شمشیر عدالت او خویش و بیگانه نمی شناخت. به این دلیل که او از مرگ هراس نداشت.به این دلیل که با یک لبه ی شمشیرش، دقیق و خشمگین، ریشه ی شرک و کفر و فساد را می برید و با لبه ی دیگر بقیه را سر جای خود می نشاند. به این دلیل که در مسیر رضای خدا از هیچ چیز باک نداشت و به هیچ کس رحم نمی کرد. به این دلیل که در کار خدا اهل سازش و مداهنه و مدارا نبود. سوگند به خدا اگر در مقابل دیگران می ایستادید و زمام امور خلافت را که رسول الله به علی سپرده بود، از دستش در نمی آوردید، او کارها را سامان می بخشید و امت را به سهولت در مسیر هدایت و سعادت قرار می داد و به مقصد می رساند و کمترین حقی از کسی ضایع نمی شد و حرکت این مرکب اینقدر رنج آور نمی گشت. علی در آن صورت مردم را به آن سرچشمه ی صافی و زلال و همیشه جوشانی می رساند که کاستی و کدورت در آن راه نداشت، آب از همه سویش سرریز می شد، همه سیراب می شدند و هیچ کس تشنه نمی ماند. علی در پنهان و آشکار، در حضور یا غیبت مردم، خیرشان را می خواست. اهل استفاده از بیت المال نبود و از حطام دنیا هم فقط به قدر نیاز بر می گرفت، آب آن قدر که تشنگی فرو بنشیند و غذایی مختصر، آن قدر که گرسنگی مرتفع شود؛ همین و بس. علی همین قدر راهم به زحمت از دنیا بر می داشت. علی خود شاهین و میزان است، اگر او بر مسند خلافت می نشست معلوم می شد که زاهد کیست و حریص کدام است، معلوم می شد که چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ می پردازد .....ای کاش می دانستم که مردان شما چرا چنین کردند، چه پناهگاهی جستند! به کدام ریسمان آویختند! کدام پایگاه را برگزیدند! بر کدامین خاندان پیشی گرفتند؟! بر چه کسانی چیرگی یافتند؟! به کدام امید این همه جفا کردند؟! عجب سرپرست بدی را برگزیدند و عجب جایگاه زشتی را انتخاب کردند!
.....پس نفرین بر قومی که خیال کردند خوب عمل می کنند؛ اما جز زشتی و پلیدی نکردند...
......چه شده است شما را؟! چگونه حکم می کنید؟! هشدار! به جان خودم سوگند، که بذر فتنه پاشیده شد و فساد انتشار یافت...
.....از این پس از پستان شتر اسلام و خلافت، به جای شیر، خون فوران خواهد کرد و زهری مهلک بیرون خواهد ریخت..
......دریغ و حسرت و افسوس بر شما! کارتان به کجا خواهد کشید؟! افسوس که چشم دیدن حقیقت را ندارید و من چگونه می توانم شما را به کاری وادارم که از آن کراهت دارید؟! "
هنوز حرف ها برای گفتن داری؛ اما از شدت درد، الان است که جانت از کف برود، پس آرام می گیری و با سکوت سنگینت، حاضرین را بیشتر از پیش محکوم می کنی. سرها به زیر افکنده است و هیچ نگاهی را جرأت تماشای تو نیست. قلب های پر از کینه و نفاق الان است که از سینه هایشان بیرون بیفتتند؛ نفس های مسمومشان زیر عمق نگاهت انگار خفه شده است که چنین مهر بر لب زده اند. بالاخره یکی باید حرفی بزند یکی باید برای گریز از سکوت پر از فریاد تو چیزی بگوید: اگر این ها را قبل از بیعت با ابوبکر می دانستیم، یقیناً با او بیعت نمی کردیم! حتماً کسی را جز علی بر نمی گزیدیم، ولی... با چه وقاحتی سخن می گوید! عجب گستاخی بزرگی! عجب دروغ ننگین و روشنی!! و تو خوب حتی با همین آخرین حرف هایت باز هم از علی دفاع می کنی: بس کنید، بروید پی کارتان و بیش از این عذر نتراشید؛ این حرف ها که می زنید در پس آن کارها که کرده اید پشیزی نمی ارزد.

بس کن فاطمه جان! مدینه رسوا بود....رسواترش کردی...

 

تذکر:با خطبه فدکیه تقریبا همه آشنایی دارند اما خوبست بدانیم حضرت مادر سلام الله علیها در دفاع از ولایت علاوه بر خطبه فدکیه خطبه های دیگری نیز داشته اند. یکی دیگر از خطبه های آتشین بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها خطبه ای است که بانو در جمع زنان مدینه ایراد فرمودند. زنانی که به بهانه عیادت و البته در واقع برای جاسوسی و پنهان کردن نفاقشان به منزل امیرالمومنین آمده بودند و حضرت با خطبه خود همه آنها را رسوا نمودند. در اینجا خلاصه ای از این خطبه را با برداشتهایی از خودم تقدیم نمودم انشاالله مورد قبول بی بی واقع شود



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 8ساعت ساعت 9:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

 به مدینه بگویید آرام بخوابد، دیگر صدای گریه هایی خواب آشفته اش را آشفته تر نخواهد کرد....
به مدینه بگویید درهایش را نبندد دیگر دری کوبیده نخواهد شد، دیگر پشت در صدایی نخواهد گفت جئتک منتصرا...جئتک مستغیثا....
به مدینه بگویید درخت هایش را از ریشه نکند دیگر کسی زیر سایه آن درخت ها ناله نخواهد زد...
به مدینه بگویید گوش هایش را رهاکند! دیگر صدایی نیست که برای نشنیدنش لازم باشد تمام شهر را در آن گوش های پلید فرو کند....
به مدینه بگویید.....
.
.
.
به مدینه بگویید بمیرد! شهری که قدم های زهرا س را تاب ندارد! همان بهتر که بمیرد.... به مدینه بگویید بمیرد.... 

 

.......این دلنوشت را روی وبلاگ حجاب فاطمی هم گذاشته امhejabefatemi.parsiblog.com......



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 7ساعت ساعت 4:47 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

این است دعای عهد فاطمه....
 انی اجدد له فی صبیحة یومی هذا... فاطمه هر روز هر روز هر روز می رود دنبال حق غصب شده علی...
 و ما عشت من ایامی.... فاطمه دارد جان می دهد اما هنوز علی علی گفتنش تمامی ندارد...
لا احول عنها و لا ازول ابدا... حتی اگر تمام یک شهر درهایش را به روی فاطمه ببندد، حتی اگر پهلو...حتی اگر محسن..حتی اگر سیلی... فاطمه باز هم با تو می ماند با تو! علی...
اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه... علی مگر جز فاطمه کسی را دارد؟؟!!
و الذابین عنه... فاطمه س میزبان تازیانه ها می شود تا مبادا علی را ببرند...
و المسارعین الیه...فاطمه تا به هوش می آید با همان تن پر خاک و خون خود را به مسجد می رساند
و الممتثلین لاوامره...فاطمه اگر نفرین کند این شهر زیر و رو می شود اما به فرمان علی سکوت می کند...
والمحامین عنه... یا علی روحی لروحک الفدا و نفسی لنفسک الوقاء...
و السابقین الی ارادته... فاطمه نگاهش به اشارت علی است... – چشم علی جان چشم...
و المستشهدین بین یدیه... فاطمه س آخر جان می دهد برای امام زمانش...
این است دعای عهد فاطمه....



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 7ساعت ساعت 4:25 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

من گریه می کردم و تو کام مرا با تربت برداشتی تا من بفهمم گریه هایم را باید با صاحب این خاک آرام کنم، من بهانه می گرفتم و تو با قرآن برایم لالایی می خواندی تا من بدانم فقط باید برای این آیه ها بهانه بگیرم... من راه رفتن را توی مسجد یاد گرفتم، حرف زدن را توی هیئت!! همان مسجد و هیئتی که تو مرا با خود می بردی...و من با شمردن دانه های اشک تو شماره کردن را هم همانجا یاد گرفتم! یک دو سه.... هزار...نه! بی نهایت...
من همانجا یاد گرفتم که بابا آب نداد!!! بابا خودش هم تشنه رفت... همانجا یاد گرفتم که باید با آن در بسوزم... همانجا یاد گرفتم که باید اشک هایم را روی آتش آن در بریزم... همانجا یاد گرفتم که فقط باید از آن کوچه بروم و گرنه گم می شوم!.... همانجا یاد گرفتم.... من بسته به این در سوخته بزرگ شدم،نه! تو مرا دخیل این در سوخته بزرگ کردی....
مادر! چقدر مرا عاشق کردی....
این روزها که غرق غم و ناله ام، این روزها که اشک بی بهانه می بارد، این روزها که من عاشق تر از همیشه ام، این روزهای غریب فاطمیه....... این حدیث دائم توی سرم می چرخد: هر گاه نسیم محبت ما اهل بیت در دلتان وزیدن گرفت، در حق مادرتان بسیار دعا کنید....[1]
مادرم! دستهایت را نه! قدم هایت را می بوسم...



[1]  . حضرت امام جعفر صادق علیه السلام



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 7ساعت ساعت 8:15 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

  «و تاریخ همیشه تکرار می شود»ِ فلفل نمکی را می خواندم که باد پنجره  را باز کرد و باران را پاشید توی اتاق!! آسمان داشت گریه می کرد!! من عاشق گریه های فاطمیه ی آسمانم...
آسمان این را با من گفت:

من آسمانم...
دارم می بارم.دارم شر شر گریه می کنم.
.
.
آن موقع که در خانه مادر را آتش زدند، همانجا بودم! بالای همان در! چشم هایم باز بود! من هیچ وقت چشم هایم را نمی گیرم!!
... راست گفتی در آتش گرفت . مادر شهید شد . محسن نیامده رفت.
من همانجا بودم!! چشم هایم بازتر از همیشه!! تو مگر نمی دانی من به چرخش سر انگشت مولا نفس می کشم؟! من چشم هایم همیشه باز است! همیشه خیره به اشارت مولا...
صدای مادر را هم شنیدم!! آتش گرفتم!! اما! اجازه باریدن نداشتم!! مولا به همه ما گفته بود صبر باید کرد...
تو مگر نمی دانی من تمام غرش ها و غیرت هایم بند است به حرکت مژگان مولا؟! من با پلک های او ورق می خورم! با اذن او می غرم و می گریم... آن موقع بودم! همان موقع هم بغض هایم بند اذن مولا بود...
بالای خیمه گاه هم بودم!! آنجا هم اما باید بغض هایم را می ریختم توی دلم!! آنجا هم اجازه گریه کردن نداشتم!! آنجا هم فقط آتش گرفتم!!
.
.
.
الان اما! من قاصد آن درم!! من قاصد آن خیمه گاهم!!  حالا من با گریه های شرشرم!! با برق ها و غرش هایی که شما آدمها را می ترساند!! حالا من با فریادهایم دارم توی گوش شما آدم ها داد می زنم آی مردم آی مردم من بودم آنجا! بالای آن در... نمی دانید چه دیدم..نمی دانید...!!
چرا گوشهایتان را می گیرید؟؟ من دارم تمام دردهای این سالها را فریاد می کنم روی سر شما!! شما که به قول خودت  زندگی تان روبه راه است . هر شنبه می روید سر کارتان . جمعه ها روز استراحتتان است . عمیق می خوابید . استراحت می کنید.... چرا گوش هایتان را می گیرید؟؟!! من داد میزنم تا خوابتان بپرد!! خوابتان عمیق شده حواستان نیست آدمها!!
اما گفتی بارانم اسیدی است... این اسیدها خاکستر همان آتشهایی است که بالای آن در که بالای خیمه گاه توی دلم شعله کشید!! این اسیدها همه آن بغض هایی است که ریختم توی دلم بی هیچ صدایی!!
 من داد میزنم گوشهایتان را می گیرید!! من می بارم چتر بر می دارید!! برق می زنم چشم هایتان را میبندید!! آخر من به چه زبانی داد بزنم دردهای بالای آن در را؟؟!!
و تاریخ همیشه تکرار می شود... داد میزنم تا بیدار شوید... آن تاریخ ننگ نباید تکرار شود!!
می بارم!! باز هم می بارم!! سر و صدا می کنم!! هیچ چیز تمام نشده! تو مگر نمی گویی
و تاریخ همیشه تکرار می شود   ....هیچ چیز تمام نشده... هیچ چیز حتی...

پینوشت1: من استعاره نیستم!! من حقیقتم!! دردهایم را بفهمید!!
پینوشت2: بارانتان هر وقت اسیدی شد بدانید سوخته اید!! آن خاکستر دل است اسید نیست!!
پینوشت3: آقا! تسلیت!


... ..... این را زیر باران نوشتم!

و تاریخ همیشه تکرار می شودِ فلفل نمکی عزیز را هم بخوانید.    

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 6ساعت ساعت 3:1 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 دری باز می شود... نگاهی بی شرم به پشت در خیره می شود...گرچه پشت در صدایی آشنا استغاثه می کند... گرچه پشت در ذی القربای پیغمبری ایستاده است...  گرچه پشت در...اما به بهانه بسته بودن درهای دیگر این در هم دوباره بسته می شود...
تا انتهای کوچه همینطور است... درها گره خرده در تردید هم باز و بسته می شوند!! فقط نفاق و تردید است که از لای این درهای نیمه باز بیرون می زند... باز مرحبا به آن دری که دوباره بسته می شود، مانده ام در آن درهایی که نیمه باز می ماند تا بسته شدن درهای دیگر را نیشخند بزند!!!
چهل شب است که این درها کوبیده می شوند... بعضی از درها دیگر اصلا باز نمی شوند!! باز مرحبا به آنهایی که لااقل باز می کنند و دوباره می بندند!! بعضی از درها دیگر اصلا باز نمی شوند...
دری باز می شود...
- کیستی؟
- زهرای پیغمبر...
- تو؟! این موقع شب چه می خواهی؟!؟؟!!
- جئتک مستغیثا...جئتک منتصرا... به یاریم بیا...
- مگر آن دیگری آمد که من بیایم؟؟!!
- تو مگر در غدیر خم حاضر نبودی؟!
- بودم
- مگر نشنیدی که پدرم می گفت...
صدای نحس آن سوی حرف زهرا س را نیمه تمام می گذارد: - نه! من دور ایستاده بودم!!! صدای پیامبر به من نمی رسید.... دوباره در بسته می شود...
چهل شب است که بسته شدن این درها تکرار هرشب این کوچه هاست...
زهرای پیغمبر سر به زیر می اندازد تا مبادا نگاهش در نگاه امیرش گره خورد...سر به زیر می اندازد...
تمام درهای شهر بسته اند...
.
....بازگردید... به آن خانه سوخته در بازگردید... حجت تمام شد...این مردم آمدنی نیستند... تمام درهای شهر بسته اند....



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 6ساعت ساعت 6:43 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin