سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

                                  بچه            

بچه که بودیم,با ذوق و شوق سجاده را باز می کردیم و نماز می خواندیم.آن وقت ها خدا را خیلی دوست داشتیم.خدا برایمان بزرگترین و مهربان ترین عالم بود و از همه بیشتر می دانست...

یک سالی می شد که دیگر نماز نمی خواند.روزی از او پرسیدم:چرا نماز نمی خوانی؟جواب داد:تا حاجتم را ندهد دیگر نمی خوانم.گفتم:فکر می کنی به نماز من و تو احتیاج دارد که تهدیدش می کنی؟همینطور که بلند می شد که برود,گفت:ولم کن.سرم از این حرف ها پر است.

دو سال گذشت.دیدم سجاده انداخته و چادر به سرش کرده.با لحنی آمیخته با تعجب و خوشحالی پرسیدم:نماز می خوانی؟با عصبانیت نگاهی به بالا کرد و گفت:بلکه هم خجالت بکشد.با ناراحتی گفتم:کی خجالت بکشد؟خدا؟ از تو؟ از نماز تو؟خجالت بکشد که حاجتت را بدهد؟برای اینکه حرف هایم را ادامه ندهم الله اکبر گفت و نمازش را شروع کرد.نمازی برای خجالت دادن خدا!

چند سال دیگر گذشت.حدود چهار سال.خیلی عوض شده بود.دیگر از آن حرف ها نمی زد.می گفت:وضو می گیرد,نماز می خواند,قرآن می خواند و پای سجاده اش تضرع و زاری می کند.روزی به من گفت حاجتی دارد.خواست که برایش دعا کنم.دعایش کردم و خودش هم خیلی دعا می کرد.یک روز برایم اسمس داد:"هیچ دعایی در حقم قبول نمیشود.به اندازه ی موهای سرم همه برایم دعا کردند.خیلی دلم از خدا شکست." فهمیدم این آدم,همان آدم چهار سال پیش است,همان آدم شش سال پیش,همان آدم هفت سال پیش!

دیدم این بار ارتباطمان اسمسی است و نمی تواند حرفم را قطع کند,فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:مشکل از خدا نیست.مشکل تویی.خود خود تو.صد سال دیگرهم اینطوری دعا کنی,پیغمبر خدا هم که برایت دعا کند,هیچ چیزی عوض نمی شود.تا رابطه ات را با خدا درست نکنی چیزی درست نمی شود.خدای تو فقط خدای برآورنده ی حاجات است.تو فقط حاضری این خدا را بپرستی,پس در واقع تو خودت  را می پرستی نه خدا را.باید بفهمی که خدا آدم نیست.دل نباید از او بشکند. او خالق تو است نه خادم تو.باید بدانی که رحیم است ولی در عین رحیم بودن حکیم هم هست.دوست داشتن و دوست نداشتن تو در واقع باهم فرقی ندارد.چون دوست داشتن تو به یک مو بند است.دوست داشتن آن بنده ای ارزش دارد که وقتی خدا می گوید:سر جوانت را برای من ببر بی چون و چرا اطاعت می کند.ابراهیم اول ابراهیم می شود,بعد خداوند ملکوت آسمان ها و زمین را به او نشان میدهد.اول می گوید چشم و تا پای بریدن می رود,بعد چاقو نمی برد و معجزه می شود.اما من و تو برعکسیم عزیزم.ما می خواهیم خدا اول ملکوتش را به ما نشان دهد و برایمان معجزه کند تا بعد تازه به او ایمان بیاوریم.

خیال کردم کلی حرف خوب زده ام و الان است که از این رو به آن رو بشود و یک پیام عرفانی برایم بفرستد و از من تشکر کند که بیدارش کرده ام و به در گاه خدا توبه کند...

با رؤیاهایم در اوج آسمان ها سیر می کردم که صدای پیامک موبایل مرا به خودم آورد:"دعا در حق همه می افتد إلا من!من با همه ی وجودم خدا را صدا زدم.مطمئن بودم قبول می شوم.دیگر هیچ آرزویی ندارم.چون حتی با دعای فرشته هایی مثل تو هم خدا هیچ خیری برایم نمی خواهد."

خدای من یعنی واقعا اسمس مرا خوانده بود یا نخوانده پاکش کرد؟چشم هایم به این جمله ی آخری اش خیره شد:خدا هیچ خیری برایم نمی خواهد.

به یاد یک آیه از قرآن افتادم:

وَ عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون(آیه ی 216 بقره)

چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزى را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا مى‏داند، و شما نمى‏دانید.

ولی دیگر هیچ اسمسی برایش نفرستادم. اشکم جاری شد و زمزمه کردم:

خدایا کاش هنوز هم همان خدای بچه گی هایمان بودی...

                                                         بچه




نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 22ساعت ساعت 2:30 عصر توسط پونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin