امشب اولین شب جمعه ی ماه رجب است و آن را لیلة الر غائب می نامند. امشب,شب آرزوهاست.یعنی شبی که می توانی با خدا حرف بزنی و هرچه می خواهد دل تنگت بگویی. با خودم فکر کردم که امشب در دعاهایم چه بگویم و چه بخواهم,که به یکباره یاد مکه افتادم و آن اولین لحظه ی دیدار. اولین باری که به خانه ی خدا مشرف شدم تابستان سالی بود که تازه کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم.ما آن وقت ها در شهرستان سرخس زندگی می کردیم.اولین گروه از کاروان های دانش آموزی کشور عازم مدینه و مکه بود و سهم شهرستان ما تنها شش نفر. قبل از آمدن به مشهد در محل سازمان دانش آموزی شهر مراسم با شکوهی برایمان گرفتند.اکثر مردم شهر هم آمده بودند و با چشمانی اشکبار به ما شش نفر التماس دعا می گفتند.یکی میخواست برای شفای بیمارش دعا کنیم,یکی برای خانه دار شدنش,دیگری برای اینکه او هم برود و ... یادم می آید آن روزها به ما گفته بودند هر کسی که برای اولین بار چشمش به خانه ی خدا می افتد سه دعای مستجاب دارد آن هم بی برو برگرد.چقدر آن روزها فکرم مشغول بود برای اتنخاب این سه دعای مستجاب از بین آن همه خواسته های خودم و دیگران... عجب روزهایی را در مدینه گذراندیم!حسی عجیب,دل تنگی ای غریب که حتی در کوچه و بازار و اتاق های هتل هم می توانستی حسش کنی.سحر هایی که در بین الحرمین می نشستیم و ارام اشک می ریختیم چه صفایی داشت.بین الحرمین گویی تکه ای از آسمان بود که در آنجا چنان پرنده ای می شدی که دلت می خواست تا خود خدا پر بکشی. خداحافظی از هیچ جا برایم سخت تر از خداحافظی از مدینه نبود.بغض چنان بر گلو چنگ می انداخت که دیگر گریه هم کاری از کار پیش نمی برد.انگار تمام غم های دنیا یکباره بر دلت هوار شده بود.چشم ها در این آخرین لحظات سخت بی تاب بود و در جستجوی گمشده اش به هر سوی بقیع می دوید.دست ها تمام به پنجره ی بقیع گره خورده بود.همه لباس سفید احرام به تن کرده بودند.اتوبوس ها کمی ان طرف تر از حرم حضرت رسول"ص"منتظر بودند و سرپرستان کاروان مدام از بچه ها می خواستند که هر چه زودتر خدا حافظی را پایان دهند تا هر چه زودتر به سمت مسجد شجره حرکت کنیم.یادم هست که دست های برخی را به زور از بقیع جدا کردند.حالا دست ها جدا شده اما پاها کجا توان رفتن دارد؟هر کسی در پله ای از بقیع نشسته و اشک می ریزد,گاهی یکی چند قدمی می آید,به ناگاه برمی گردد و دوباره دست های توسلش را به بقیع میرساند.آه که چقدر سخت است جدایی!چقدر سخت است جدایی از صبح های ملکوتی بین الحرمین,اما به گمانم بچه ها آخر دل هایشان را به بقیع گره زدند که بالاخره توانستند سوار اتوبوس ها شوند. اتوبوس که راه افتاد ,چشم ها همچنان آخرین نشانه های مدینه را که گلدسته های بلند مسجدالنبی بود دنبال می کرد. گلدسته ها هم که از دیدگان محو شد هرکسی در حال خودش تکیه بر شیشه ی اتوبوس زده و با خودش چیزهایی زمزمه می کند.من نیز شعری زمزمه می کردم که به گمانم زبان حال تمامی آن اشک و آه ها در آن لحظه همین بود:چه می گردد مژده ی فرجت ارمغان این کاروان گردد؟ بعد از محرم شدن در مسجد شجره که آن هم حال و هوایی خاص داشت وقتی به مسجد الحرام رسیدیم روحانی کاروانمان گفت:سر هایتان را پایین بیاورید و تا وقتی کاملا جلوی کعبه نرسیده ایم به کعبه نگاه نکنید.همه با گام هایی آرام به سمت کعبه حرکت کردیم و مقابل کعبه که رسیدیم سرهایمان را بلند کردیم.حال آن لحظات واقعا وصف نشدنی است!انگار اصلا در این دنیا نبودی!آخر مگه آن همه بزرگی و عظمت در چشمان کوچکمان جای می گرفت؟ به گمانم به همین خاطر بود که پاها دیگر توان ایستادن نداشت و همه به سجده افتادیم. سجده گاه ها که با زمین مقدس مسجدالحرام تماس یافت دیگر اشک بود که جاری می شد! اما آرزوهایم!و آرزوهای دیگران! و آن سه دعای مستجاب! همان ها که خیلی بهشان فکر کرده بودم... خدای من!انگار به یکباره همه چیز فراموشم شده بود! تنها چیزی که در آن لحظه به زبانم آمد همان ذکری بود که روحانی کاروان از قبل یادمان داده بود:شکرا" شکرا" شکرا" عفوا" عفوا" عفوا" آری انگار نمی شد با همه ی کوچکیت مقابل آن همه بزرگی و عظمت بایستی و بگویی خدایا فلان چیز از این دنیا را برای خودم یا دیگری می خواهم! تمام آن چیزی که در آن لحظه به یادت می آمد همه ی کوتاهی ها,نا فرمانی ها و گناه هایت بود و به ناگاه در میافتی که چقدر تا به حال بد بخت بوده ای!وتمام بدبختیت نه نداشتن پول و عافیت و همسر خوب و .. که نداشتن یگانه رفیق شفیق بزرگی است که همیشه همه ی سعیت را به کار گرفته ای تا خودت را از وجود پر از مهر و محبتش جدا کنی و با این حال او همیشه هوای تو را داشته! در آن لحظه گویی قیامت شده بود که تو تمام دنیا و آرزوهایش را پشت سر نهاده و تنها به دنبال گمشده ات بودی.همان کسی که در تاریک ترین روزهای زندگیت تو را از غصه می رهاند و همه ی مهربانیش را یک جا به قلب تو می ریخت. آری انگار دیگر تنها آرزویت برای خودت و دیگران خود خدا را از خودش خواستن بود و دیگر هیچ ! که تو خوب می دانستی خدا را داشتن یعنی همه چیز را باهم داشتن و هرچه بی او یعنی هیچ! البته در لحظاتی دیگر وقتی کنار کعبه میرفتیم چشم می دوختم به آن خانه ی با عظمت و برای آرزوهای خودم و دیگران دعا میکردم. امشب هم شب آرزوهاست و این همه خاطره یکجا به ذهن و دلم آمد تا باز هم یادم بیاید که از میان همه ی آرزوهای ریز و درشتم مهم ترینش همان خدا را از خودش خواستن است و نیز دعا برای ظهور مهدی موعود"عج" که فرج همه ی مشکلاتمان در ظهور وجود پاک و مهربان ایشان است. به هر حال اگر خداوند توفیقم دهد امشب برای همه ی دوستان و آشنایان دعا خواهم کرد و امید که آنها نیز مرا به یاد داشته باشند. اللهم عجل فرج مولانا صاحب الزمان...
By Ashoora.ir & Night Skin