14 دی ماه سال 90,آخرین روز بود.آخرین روز از دوران دانشجویی بچه های ورودی 87. اون روز هر جا می رفتیم و هر کار می کردیم به هم یاد آوری می کردیم که این آخرین کلاس از درس فلان استاده,آخرین نماز جماعت دانشکده اس,آخرین ناهار و ... و چقدر این آخرین ها برای همممون سخت بود. سر کلاس استاد حسینی نشسته بودیم.از صبح که اومده بودیم ,آروم آروم برف می بارید.اما اون ساعت,که سر کلاس بودیم و ساعت حدودا"9 صبح بود,برف به زیباترین شکل خودش می بارید.آنقدر زیبا که همه ی بچه ها از پنجره ی کلاس به بیرون چشم دوخته بودند و مات و مبهوت این زیبایی بی نظیر! نرگس داشت کنفرانس می داد.وقتی متوجه شد کسی حواسش به کنفرانس او نیست با تعجب پرسید:به چی نگاه می کنین؟طیبه,با همون لحن زیبای همیشگیش جواب داد:به برف!در ضمن به شما هم توصیه می کنیم تا دیدن این صحنه ی زیبا و دل انگیز رو از دست ندادین,زودتر بیاین و ببینین! از حرف طیبه همه باهم زدیم زیر خنده و استادم لبخند معنا داری زد و نرگسم بعد از یه نگاه کوتاه از پنجره ی کلاس به بیرون,اجبارا" به کنفرانسش ادامه داد! کلاس که تموم شد همه رفتیم بیرون.خدای بزرگ!چه برف زیبایی بود!چقدر با شکوه!برف به سرعت و زیبایی هرچه تمام تر می بارید و درعرض چند دقیقه همه جا رو کاملا"سفید پوش کرد. خوشبختانه اون روز آقایون دانشجو کلا" تو دانشکده نبودند! آخه اصولا" بودن آقایون تو دانشکده خیلی وقتا آزادی عمل رو از ماها می گرفت! این بود که ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و مثل دوران کودکی حسابی برف بازی کردیم.چه اوضاعی شده بود.عجیب همه جو گیر شده بودیم! بچه ها از این سر به اون سر می دویدند و روی هم برف می ریختند و خلاصه حسابی شوری بر پا شده بود! از همه جالب تر ملیحه سادات بود که یک عدد سبد بزرگ نان از سلف دانشکده کش رفته بود و مدام پر از برفش می کرد و این سبد پر برف هر بار نصیب یکی از بچه ها می شد.خود من چند بار از دستش فرار کردم اما بالاخره... البته نا گفته نمونه که سر انجام همه ی زخم خوردگان طی یک عملیات هوشمندانه,وی را گیر انداخته و حسابی از خجالتش در اومدند! خلاصه انقدر سر و صدا کردیم که چند تا از بچه های دبستانی دبستان روبرویی دانشکده پشت پنجره اومدند و یک صدا باهم فریاد زدند:وای, وای, خجالت! خجالت! ولی ما باز هم از رو نرفتیم که نرفتیم!حتی بعد از پیام هشدار معاون دانشکده که توسط یکی از دانشجویان به ما رسید! "خدا حفظ کنه استاد موسوی رو!یادش بخیر" عکس و فیلم هم زیاد گرفتیم.با یکی دو تا از مسئولین دانشکده هم عکس گرفتیم. یک جا بچه ها در حال عکس گرفتن بودند که یک دفعه صدای 3,2 نفری اومد که باهم گفتند:3,2,1!! سر بر گردوندیم و دیدیم ای دل غافل!کارگران ساختمان روبرویی دانشکده اند!ولی خداییش اینجا بود که دیگه کمی خجالت کشیدیم. امان از دست این آقایون که هیچ جا از دستشون در امان نیستیم.درو می بندی از پنجره می بیننت,پنجره رو می بندی... خلاصه اینکه اون روز که در دل همه مون به خاطر آخرین روز دوران شیرین دانشجویی غم و حسرت زیادی بود, خداوند با این برف بی نظیر دلامونو حسابی شاد کرد و خاطره ی قشنگی برامون موند. اون روز بعد از ناهار,من و نرگس و تکتم و ملیحه زارعی مثل همیشه باهم سر میز نشسته بودیم و حرف می زدیم.بعد کم کم طیبه,ملیحه سادات,فاطمه تقوی,فاطمه سلطانی و فاطمه اسلامی و زینب هم اومدند.اسلامی حرفی زد و سؤالی پرسید که الان دقیقا" خاطرم نیست ولی همون سؤال باعث شد که همه ی ما همون روز حرف ها بزنیم و حلقه ی معرفتی تشکیل بشه.یادمه که طیبه هم از تموم جلسه ی اون روز و حرفایی که زده شد فیلمبرداری کرد.اون روز به هم قول دادیم که برای همیشه هر جا که هستیم دوستی های قشنگمون رو حفظ کنیم و در مسیر قرآن و برای رسیدن به اهدافی بزرگ باهم همکاری کنیم. به عنوان اولین قدم و برای حفظ ارتباطمون باهم و رسیدن به اهدافی که داشتیم تصمیم به ایجاد یک وبلاگ گروهی گرفتیم.اسم وبلاگ با روش بارش مغزی و رأی گیری بین اسامی پیشنهادی انتخاب شد.ساعت یک و نیم آن روز ,اسم پیشنهادی ملیحه سادات بود که بیشترین رأی رو آورد.و علت انتخابش هم این بود که همه ی این گفتگوها و تصمیمات در ساعت یک و نیم آخرین روز دوران دانشجویی انجام شد.هنوز 10 دقیقه به شروع کلاس بعدی مونده بود که همه باهم به سایت رفتیم و فاطمه تقوی وبلاگ رو در پارسی بلاگ ایجاد کرد.جلسه ی اون روز با صلواتی بر حضرت رسول"ص" و خاندان طیب و طاهرش در سایت دانشکده به پایان رسید.اون روز خاطرات شیرینی برامون رقم خورد و ما در کنار هم تصمیمات قشنگی گرفتیم. و من الله التوفیق...
By Ashoora.ir & Night Skin