سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

ملیحه سادات عزیزم سلام.میدونم خیلی دیر اومدم.آخرین باری که تو وبلاگ مطلب گذاشتم شماره ی مطالبت 57 بود و الان143! آخرین بار ما رتبه ی یازدهم پارسی بلاگ بودیم و الان سومیم! همه ی مطالب این روزایی که نبودم و یه تنه گل کاشتی رو خوندم.مثل همیشه از خوندن مطالبت لبریز از شوق شدم و گاهی هم لبریز از اشک! امان از این قلمت که عاقل رو دیوونه می کنه,اونم از نوع مجنونش! نظرات نوشته هاتم خوندم.از اینکه تو همین مدت کوتاه این همه رفیق آسمونی عین خودت پیدا کردی که پای ثابت وبلاگند,هم خوشحال شدم و هم ناراحت! خوشحال,از پر بار بودن وبلاگ به قلم توانای تو و ناراحت,از سهیم نبودن خودم تو این بزم عارفانه و عاشقانه.نمیدونم قصه ی تولد این وبلاگ رو برای رفقا تعریف کردی یا نه؟ اما  با اجازت قصد دارم قصه شو بعدا واسه بچه ها بگم تا بدونن اون روز, پای میز ششم سلف دانشکده ,حداقل به قاعده ی 10 نفر نشسته بودن که با کلی اهن و تلپ دم از داشتن اهداف بزرگ می زدند و مثلا قرار بود تو این وبلاگ همراه همیشگی هم باشند ولی از اون 10 نفر تنها یه نفر تو تموم این مدت, درست و حسابی به قولش وفا کرد. همونی که همیشه و همه جا امتحانشو پس داده بود.همون ملیحه سادات عاشق و لوتی و سرشار از شور و شوق و احساس مسئولیت.

آخ ملیحه سادات!گاهی با خودم فکر میکنم تو واقعا کی هستی؟از کجا اومدی؟کاش بدونی هیچ اتفاقی تو روز 24 فروردین 91 که روز عقدم بود, به اندازه ی کار تو منو سورپرایز و خوشحال نکرد.وقتی دو روز قبل از مراسم برات اسمس دادم و برای مراسم نامزدیمون دعوتت کردم,از ته دلم می خواستم که باشی ولی با خودم می گفتم حیف که ملیحه سادت الان مشهد نیست.آخه کجا می تونه این همه راه بکوبه و بیاد اینجا؟من اون لحظه کجا می دونستم روز مراسممون,وقت خوشامد گویی به مهمونا,چهره ی آشنای دختری رو می بیینم که 4 ساله برام شده همه ی روح و جان زندگیم؟آخ ملیحه سادات! چطور میتونم از احساس شعفی که اون لحظه بهم دست داد برات بگم؟اومدنت مامان بابام رو هم حسابی غافل گیر کرده بود.تا چند روز بعدشم مدام یادت می افتادند و می گفتند عجب رفیقیه این ملیحه سادات! اصلا عین آدمای این دوره و زمون نیست!

کاش بدونی وقتی کنارم روی اون صندلی نشستی و در حضور مهمونا که سر تا پا گوش شده بودن واسه شنیدن حرفای نابت,اون مطلب قشنگ رو خوندی,چه حسی داشتم؟!کاش بدونی نوشته ات چقدر حرف داشت واسه من!کاش بدونی وقتی مهمونا چشاشون پر از اشک شد و با نگاه حسرت بار, به تو, به خاطر حس قشنگت و به من, به خاطر داشتن تو,نگاه می کردند و دست آخرم یکیشون که چشاش پر از اشک شده بود بهم گفت خوش به حالتون که همچین دوستایی دارین,کاش بدونی که تو اون لحظه چقدر غرق غرور و افتخار شدم.وقتی رسیدی به اون جمله که :"پونه ی مهربانم,خدا دو نفری را که با 5 نفر باشند,بیشتر از همه دوست دارد,حالا که زندگیت را در این روزها که به نام مادر آل عباست آغاز نمودی از صمیم قلب آرزو می کنم همیشه شما دو نفر با آن پنج نفر زیر عبا باشید"و یک دفعه بغضت ترکید,چقدر دلم می خواست که منم بغضم بترکه! اون وقتیکه سرت رو رو شونه هام گذاشتی و گریه کردی,چقدر دلم می خواست منم گریه کنم اما نشد! نه به خاطر به هم خوردن آرایشم که خودت خوب میدونی اهل این مدل ادا و اصولا نیستم.فقط به خاطر همون عادت همیشگیم که نمیتونم جلوی جمع گریه کنم.تو خوب میدونی که من فقط تو خلوت خودم میتونم راحت گریه کنم!

مطلب قشنگت رو همون شب برای همسرم هم خوندم.خیلی خوششون اومد.تو این مدت سه هفته ای که از عقدمون می گذره بین همه ی دوستام فقط تو رو خوب میشناسن.بابت هدیه های قشنگت هم خیلی ممنونم.قشنگترین هدیه ها رو اون شب تو به من دادی!اون متن زیبا,قرآن,آینه و شمعدون,و اون دفترخاطرات زیبا که اسم من رو جلدش حک شده بود! باور کن که همه ی احساس قشنگت از پشت این هدایای ارزشمند به اعماق قلبم نفوذ کرد.و از همه ی هدیه هات ارزشمند تر حضور زیبا و صمیمی خودت بود.راستی از تو و رسم هدیه هاتم برای همسرم گفتم.حالا دیگه هر چیز جالب و  به نوعی عجیب که تو اتاقم پیدا میشه,همسرم می پرسن:کار ملیحه ساداته,نه؟!

گاهی با خودم فکر میکنم واقعا اون کیه که تو این دنیا سعادت شریک شدن لحظات زندگیش با تو رو پیدا می کنه؟واقعا اون مرد خوشبخت کی می تونه باشه که خداوند یکی از بهترین و عاشق ترین بنده هاشو نصیبش کنه؟!هر کی که هست واقعا خوش به حالش!"خوب شد من مرد نشدم که اگه تو رو می شناختم و با کس دیگه ای مزدوج می شدی,حتما از غصه و حسودی می ترکیدم!!"

ملیحه سادت عزیزم,دیگه چی بگم که زبان قاصره از گفتن همه ی اون چیزی که در دلم نسبت به تو می گذره! یادت میاد همیشه بهت می گفتم ملیحه سادات آسمونی؟!

چون عین آسمونی!نه,اصلا خود آسمونی!یه دختر از جنس آسمون!

رفیق شفیق آسمونی من,به خاطر همه چیز! به خاطر همه ی لحظاتی که کنارم بودی, به خاطر همه ی بذر عشقی که نسبت به ائمه و شهدا تو دلم کاشتی, به خاطر همه ی چیزایی که ازت یاد گرفتم, به خاطر همه ی لحظاتی که آرام جانم بودی, به خاطر همه ی دعاهایی که خواهرانه در حقم کردی و به خاطر همه ی مهربونیت,هزار هزار بار ازت ممنونم.


دوستدار همیشگی تو,رفیقت : پونه

                                                              



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 18ساعت ساعت 2:42 صبح توسط پونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin