سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

باز باید چمدان ببندم و کوله‌ام را بگذارم روی دوشم و بروم جایی دور از این خانه:(

باز وقت خداحافظی...

باز تکرار اینهمه دلتنگی...

باز حس غریبی که روی تمام دیوارهای این شهر حک شده است...

از خانه که دور باشی، هر جای دنیا که باشی دلت تنگ می‌شود... خصوصا برای مادر و عجیب برای پدر...

غربت اگر هدف نداشته باشد، خفه‌ات می‌کند...

در غربت اگر کسی نباشد که گاهی برایش گریه کنی و گاهی سفره دلت را پیش نگاهش باز کنی...

در غربت اگر کسی نباشد که تو را بفهمد... حتما از پا می‌افتی...

.

من در این شهر تو را دارم...

تمام خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر به تو ختم می‌شوند...

قدم‌های من فقط مسیر تو را می شناسند...

همین است که گاه و بی گاه سر از خانه تو در می‌آورم...

گاه بی‌هدف پا در خیابان می‌گذارم و وقتی سرم را بالا میگیرم خودم را کنار تو می‌بینم... انگار این پاها خودش مرا می‌کشد اینجا...

.

راستی من اگر تو را نداشتم چطور دوام می‌آوردم؟

تو تکیه‌گاه من و تمام مردم این خاکی...

من در این شهر تو را دارم...

.

تمام دلتنگی‌ها و دلهوره‌هایم را پشت ورودی‌های حرم روی زمین می‌گذارم و با تو آرام می‌شوم...

غربت سخت است... اما با تو، نه!

من عاشق این غربتم...

من عاشق این غریب بودنم!

غریبی که همه‌کسش تو باشی...

.

تمام خیابان‌های شهر را با تمام هیاهویش رها می‌کنم و قدم می‌گذارم در ملکوت تو...

و تو آرامم می‌کنی... پروازم می‌دهی...

تو تکیه‌گاه منی...

خوش به حال غریبی که کس و کارش تو باشی...

من در این شهر تو را دارم...

خوش به حال من...

کسی با من کاری نگیرد! بگذارید در همین سجده شکر جان دهم...

ذره ذره وجودم به سجده افتاده اند...

من دوباره مُحرم تو می‌شوم یا علی بن موسی الرضا...

کسی با من کاری نگیرد! بگذارید در همین سجده شکر جان دهم...

 

پ.ن: من چقدر خوشبختم...



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 29ساعت ساعت 10:28 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin