سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

چون انتخابات تو بعضی از حوزه ها از جمله مشهد به دور دوم کشیده و باز دوباره بوی بصیرت میاد! یادی می کنم از خاطرات خوشی که با فتنه گرا داشتیم!! اونا بیانیه می دادن ما می دادیم! اونا شلوغ میکردن ما می ریختیم بیرون! اونا هیچ غلطی نمیتونستن بکنن ما تکبیر می گفتیم! خلاصه عجب غوغایی بود خدا سردسته هاشونو لعنت کنه(البته اگه قابل هدایت نیستن!) نصف عمرم تو خیابونا تموم شد!! یکسره تجمع و اعتراض و شعار و... ولی خداییش کیف می داد! من که حال می کردم! البته منظورم اینه که از بصیرت مردم حال می کردم! گر چه که علاقه وافری به تجمع و تظاهرات دارم! به قول رفیقم من تو اغتشاش به دنیا اومدم! یادمه تو یه روز فقط سه تا تجمع رفتم! صبح حرم، از اونجا جلوی دادگستری و عصر دوباره حرم! خلاصه یک عمری رو تو سرکوب کردن مغتششا(اسم فاعل از اغتشاش!) صرف کردم! آخه ناسلامتی من سرباز رهبرم! حالا خاطره یکی از هزاران حماسه ام رو براتون مینویسم!

گزارشی کوتاه از اعتراضات مردمی به اغتشاش 25 بهمن88

هوا خیلی سرد بود؛ طوری که آخر گزارش دستم به تمام معنا منجمد شده بود. با آخرین نفر ها که صحبت کردم فقط دم و دستگاه ضبط و فیلم برداری! رو گذاشتم تو جیبم و قدم هامو به سمت خوابگاه شتاب دادم. واقعا همه تعجب کرده بودند:
- با گوشیت رفتی جلو؛ ملت هم جوابتو دادن ؟!
– بابا این اصلا خودش رو از تک و تا نمی ندازه که، لابد مردم فکر کردن از صدا و سیمایی جایی اومده.
_ این جور کارا فقط از پس خودت بر میاد.
تا وقتی صدای یست و هفت هشت گزارشی که جمع کرده بودم براشون نذاشتم، باورشون نشد که من باهمین گوشی در پیتم باهمه اقشار جامعه، پیر و جون، زن و مرد، ژیگول و بسیجی و ...مصاحبه کردم.
می دونی! قصه یه چیز دیگه است؛ نه ربطی به اعتماد به نفس ما داشت و نه کلاس کاریمون یا سور وسات فیلم برداریمون. نه بابا اصلا پای این حرفا وسط نبود ملت اونقدر حرف برای گفتن داشتند و اونقدر دلشون پر بود که فقط منتظر بودن یه نفر بره جلو و بگه چرا اومدید؟ اون وقت بود که سفره ی دلشون باز می شد و دیگه نمی شد آرومشون کرد.
انگار هرچی کینه و عقده بود آورده بودند تا رو سر منافقا خرابش کنن، ملت واقعا دلشون پر بود. واقعا ناراحت بودن. هرکس شده بود یه طناب دار برای حلق آویز کردن منافقان.
هوا خیلی سرد بود نشسته بود روی ویلچر وقتی گفتم سید علی خامنه ای گریه کرد، گفت جونم رو فداش می کنم. گفتم : منافق؛ گفت اگه به آغوش وطن بر نمی گردند خدا لعنتشون کنه.
همه اومده بودند، هر کی اومده بود، حرف داشت برای گفتن فقط دنبال کسی می گشت تا حرف های دلش رو بریزه بیرون.
ده دوازده سال بیشتر نداشت؛ از حرف هایی که می زد می شد به خوبی فهمید که ایران یک پارچه بیدار است،کوچک و بزرگ نمی شناسد، همه بصیرند. شاید این رو وقتی کوثر سه ساله می گفت:« اومدم انگلیسی های بد رو بکشم » 
خیلی بهتر درک کردم.  
کارگر شهرداری بود، با همان لباس نارنجی اش آمده بود و می گفت حضور من با همین لباس خیلی موثره، سران فتنه باید بدونند
که سرنگونند و هر کار کنند هیچ تأثیری بر روحیه ی ملت نمی ذاره. با همان لهجه ساده اش می گفت: ای رهبر آزاده آماده ایم، آماده.
صدای شعار ها بلندتر و بلند تر می شد: آمریکا، آمریکا فکر نکنی ما زنیم، با مشتای آهنی تو دهنت می زنیم. خیلی با شور و هیجان می گفت: ما همیشه تو دهن آمریکا زدیم. دویدم جلو و گفتم: ببخشید خانوم می شه بگید چطوری تا حالاتو دهن آمریکا زدید؟
صورت بشاشش به طرف من برگشت:
- با لنگه کفش!! خنده هامون در هم گره خورد. گفتم: رهبر، گفت: خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست.
کمی آن طرف تر پیر زن 75ساله ای می گفت: قبل از انقلاب هم می آمدم، هنوز هم می آیم، هر وقت لازم باشد می آیم. گفت به جوون ها بگید راه اسلام رو حفظ کنند.
آنقدر مردم حرف برای گفتن داشتند و آنقدر سینه هایشان به تنگ آمده بود که برای حرف های هر کدامشان باید مثنوی هانوشت.
هوا خیلی سرد بود. حرف هایش را که زد گفتم: آخرین کلام. گفت: یا صاحب الزمان ادرکنی...



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 15ساعت ساعت 9:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin