سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 

پسر خاله دوستم بود و من ترم آخر دوره تحصیلی ... . داشتیم می رفتیم دارالحجه تا مرا به عقد او دربیاورند. خودت شوهرم دادی امام رضا(ع)، نه؟

قبلا گفته بودم که دوست دارم کسی خطبه ام را بخواند که او را به "خوبی و درستکاری" بشناسند. باورم نمی شد که به چه سمتی دارم قدم برمی دارم. آنجا استرسی نداشتم. وارد دارالحجه شدیم و منتظر آمدن فک و فامیل نشسته بودیم. قرآن را باز کردم. می گفتند خواندن سوره نور در این لحظات خوب و نافع است. شروع کردم به خواندن که هی مدام، خواندنم با احوالپرسی و... قطع می شد. نزدیک اذان مغرب بود. همان اوقات بود که گفتند رو به قبله همه بنشینند تا خطبه را جاری کنند.

همه حاضر و ?ماده شنیدن اجی مجی خدا. نمی دانم لغات را درست به کار می برم یا نه ولی می خواهم شگفتی کار را نشان دهم. قبلا خوانده و شنیده بودم که در آن هنگامه درهای آسمان  به رویت باز می شود و دعا مستجاب. التماس دعا بود که روانه گوش هایم می شد... عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. استرس و حال عجیبی قلبم را فرا گرفت. قرآن در دستم بود ولی قبلا جملاتم را آماده کرده بودم.

بار اول : بنده وکلیم؟

خوشم نمی آمد در این لحظات ناب در پی گل و گلاب بروم. گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. واشرکه فی امری. ( به نام خداوند رحمن و رحیم. و او را در امر من شریک کن.)

این جمله ای است که موسی (ع) به خداوند گفت تا هارون را کمک کار او قرار دهد. نه من موسایم و نه او هارون. اما این جمله از قرآن مفهوم مناسبی را برایم تداعی می کرد که می توانستم با آن زندگی جدیدم را به رنگ قرآن کنم.

با ردوم: ...وکیلم؟

گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. و لقد اصطفیناه فی الدنیا : و قطعا او را در دنیا برگزیدیم.

این جمله ای است که خداوند درباره حضرت ابراهیم(ع) فرموده است و مناسب حال من.

برای بار سوم می پرسید و من جمله دیگری در خاطرم بود اما به نظرم آمد این عاقد تا جواب صریحی از من نگیرد دست بردار نیست و ما هم محرم اسرار هم نمی شویم.

گفتم: بله.

این لحظات، صورتم از اشک خیس بود و دلم از دعا و تلاطم سرشار. دوست نداشتم از جا بلند شوم اما همه منتظر بودند تا با من روبوسی کنند. با فامیل های جدید و قدیم که رو بوسی کردم پدرم خواست تا ما را دست به دست کند. دستم در چادرسفید متبرک به ضریح حسین بن علی (ع) پنهان بود که در دست او قرار گرفت. دست دیگرش را بر روی دستم گذاشت و کمی فشرد.

پدرم به او دو انگشتر نشان داد تا او به عنوان حلقه ازدواج یکی را انتخاب کند. او از من نظر خواست. من یکی را انتخاب کردم و بعد با گفته آقاجانم فهمیدم این همان در نجفی است که از کربلا یا نجف آمده بود.

بعد خواندن نماز مغرب و عشاء و زیارتی دلنشین، من و محمدرضا به مزار شهدای جبل النور (کوهسنگی) رفتیم. شب سردی بود. اما آنجابعد از حرم امام رضا (ع) اولین جایی بود که مشترک به شکل زن و شوهر و تنهایی می رفتیم.

 



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 14ساعت ساعت 10:7 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin