سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 

روزت مبارک

 شیرینی به دست راه افتادم سمت مدرسه ای که یک زمانی خودم از افتخارات آن مدرسه بودم!!! (چیه خب هم شاگرد ممتاز بودم هم همیشه نفر اول مسابقات فرهنگی! مایه افتخار نبودم؟!) خلاصه به رسم ادب برای تبریک روز معلم رفتم مدرسه آن سالهای خودم!! یادش بخیر چه دوران خوبی بود دوران دانش آموزی...
همه چیز مدرسه عوض شده بود! از ساختمان بیرونی تا ساختار داخلی! منظورم از ساختار داخلی سیستم معلمیک بود! دریغ از حضور یکی از آن معلم هایی که من با شیطنت هایم پدرشان را در میاوردم!! دلم برای همه شان تنگ شده...
ساعت کلاس بود و معلم ها و دانش آموزان همه سر کلاس بودند و فقط صدایشان بیرون بود!! وارد دفتر مدرسه شدم و با دو سه نفری که توی دفتر بودند سلام و احوالپرسی کردم و روزشان را تبریک گفتم!! کنار دفتر خانومی نشسته بود که یک زمانی معلم بوده ولی بعد از آن ضربه ای که به سرش خورده دچار اختلال حواس شده و.... اما هنوز هم فکر می کند معلم است! هنوز هم اول صبح می آید مدرسه و تا آخرین ساعت می نشیند توی دفتر!! کادر مدرسه هم دیگر با او کنار آمده اند!!
نشستم کنارش و روز معلم را تبریک گفتم آنقدر خوشحال شد که انگار تمام دنیا را داده باشند به او، سرش را بالا گرفت و از ته دل خندید و از من تشکر کرد. تا به حال به هیچ کس برای هیچ مناسبتی تبریک نگفته بودم که اینهمه خوشحال شود!!
چند دقیقه ای توی دفتر نشستم و بعد بلند شدم  جهت رجعت! برایم بلند شد و باز با همان خنده مهربان اما پر دردش از من تشکر کرد! خوشحالی توی صورتش موج می زد، فکر کنم من اولین کسی بودم که روزش را به او تبریک گفتم!! خیلی خوش حال بود خیلی...
توی راه خانه خنده اش جلوی چشمم بود با خودم فکر می کردم  بهترین تبریکی که توی عمرم به کسی گفته بودم همین بود! فقط خدا می داند چقدر خوشحال شده بود....



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 12ساعت ساعت 1:9 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin