مطهری، شاگرد اوّل فلسفه حضرت آیتاللّه جوادی آملی، درباره امتحان مرحوم شهید مطهری در دانشگاه تهران میگوید: «وقتی ایشان از قم به تهران آمدند، در اوّلین دوره امتحانات مدرّسی معقول و منقول شرکت کردند. پس از آن، وقتی ایشان از تهران به قم آمدند،.... [برای ما] تعریف کردند که در جلسه امتحان، ممتحنین [برخی] مسایل فلسفی را از من پرسیدند و بعد هیأت ممتحنه به اتفاق گفتند که چه کنیم نمرهای بالاتر از بیست نیست و اگر نمرهای بالاتر از بیست بود، به شما میدادیم. استاد مطهری به اعتراف هیأت ممتحنه، در رشته معقول و فلسفه شاگرد اوّل شدند و نمره بیست گرفتند».
عشق به مطالعه و نوشتن علاقه وافر شهید مطهری به مطالعه و کار علمی، بسیار شگفتانگیز بود، به گونهای که هرگز از این کار احساس خستگی به او دست نمیداد. یکی از شاگردان ایشان در ضمن نقل خاطرهای میگوید: اواخر اسفند 1356 بود. به ایشان عرض کردم ما برای تعطیلات نوروز برنامهای داریم؟ گفتند: خستهام و دلم میخواهد در گوشه خلوتی، چند روزی استراحت کنم. به ایشان عرض کردم بنده عازم شمال هستم. آنجا جای مناسبی را برای رفع خستگی و استراحت سراغ دارم. مرحوم استاد مطهری شماره تلفن را از بنده گرفتند و گفتند: اگر توانستم، تلفن میزنم و به شما اطلاع میدهم چند روز از فروردین گذشته بود که استاد تلفن زدند و آمدند. در تمام یک هفتهای که ایشان تشریف آوردند، با وجود هوای مساعد و محیط مناسب برای قدم زدن و گردش، در داخل ساختمان ماندند. فقط مشغول نوشتن و مطالعه بودند. روزی به ایشان عرض کردم: شما که خسته بودید و برای رفع خستگی و استراحت مسافرت کردهاید، بهتر نیست قدری هم قدم بزنید و رفع خستگی کنید؟ گفتند: «اگر یک ماه هم در اتاق بنشینم و به وظایف علمی خود مشغول باشم، راحتم و احساس خستگی نمیکنم. خستگی من در اثر نداشتن فرصت مناسب برای انجام کارهای علمی خودم است. استراحت من این است که در فرصت مناسب، مطالبی را که لازم میدانم بنویسم و در اختیار علاقهمندان قرار بدهم».
احترام به سادات یکی از کارمندان دانشکده الهیات که مدتی در کارهای مختلف به استاد مطهری کمک میکرده، میگوید: وقتی نظارت بر ساختن خانه استاد مطهری تمام شد، یک روز به من گفتند: فلانی! شما فردا افطار تشریف بیاورید منزل ما. گفتم: حاج آقا! من که همیشه اینجا هستم. گفتند: نه، میخواهم با بچّهها باشید. گفتم: باشه میآییم. ایشان گفتند: راننده را میفرستم که شما را بیاورد. هرچه اصرار کردم، گفتند: نه، من میفرستم که شما را بیاورد. خلاصه راننده آمد و ما را به منزل آقای مطهری آوردند. بعد هم زنگ زدند که آقای فلانی آمد. یک موقع دیدم استاد با خانمشان پا برهنه و با دهان روزه به خیابان برای استقبال ما آمدهاند. من گفتم پا برهنه آمدهاید؟ میدانید من چقدر گناه کردهام؟ گفتند: نه شما اولاد پیامبر صلیاللهعلیهوآله هستید. من به پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله ، به علی بن ابیطالب علیهالسلام و به فاطمه زهرا علیهاالسلام علاقه دیگری دارم. من شما را به چشم دیگری نگاه میکنم، چرا این حرف را میزنید؟ بعد استاد به یک یک بچههای من تفقّد کردند و دست روی سر آنها کشیدند و گفتند: اینها اولاد علی علیهالسلام هستند. بعد از این که بلند شدیم که برویم، باز هم ایشان پا برهنه تا در خانه بدرقه کردند. این منظره را که من میدیدم، باور کنید یاد خلق و خوی ائمه معصومان علیهمالسلام میافتادم. (در نگاشتن آخرین خاطره هیچ گونه عمدی در کار نیست!!!)
By Ashoora.ir & Night Skin