• وبلاگ : ساعت يک و نيم آن روز
  • يادداشت : شب آرزوهاي من...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 11 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    خداحافظي از هيچ جا برايم سخت تر از خداحافظي از مدينه نبود.بغض چنان بر گلو چنگ مي انداخت که ديگر گريه هم کاري از کار پيش نمي برد.انگار تمام غم هاي دنيا يکباره بر دلت هوار شده بود.چشم ها در اين آخرين لحظات سخت بي تاب بود و در جستجوي گمشده اش به هر سوي بقيع مي دويد.دست ها تمام به پنجره ي بقيع گره خورده بود.همه لباس سفيد احرام به تن کرده بودند.اتوبوس ها کمي ان طرف تر از حرم حضرت رسول"ص"منتظر بودند و سرپرستان کاروان مدام از بچه ها مي خواستند که هر چه زودتر خدا حافظي را پايان دهند تا هر چه زودتر به سمت مسجد شجره حرکت کنيم.يادم هست که دست هاي برخي را به زور از بقيع جدا کردند.حالا دست ها جدا شده اما پاها کجا توان رفتن دارد؟هر کسي در پله اي از بقيع نشسته و اشک مي ريزد,گاهي يکي چند قدمي مي آيد,به ناگاه برمي گردد و دوباره دست هاي توسلش را به بقيع ميرساند.آه که چقدر سخت است جدايي!چقدر سخت است جدايي از صبح هاي ملکوتي بين الحرمين,اما به گمانم بچه ها آخر دل هايشان را به بقيع گره زدند...
    سلام زيبا بود. واقعا چقدر سخت بود وداع با مدينه، خيلي سخت بود... خيلي...
    پاسخ

    سلام دوست عزيز.ممنون که اين بخش رو دوباره نوشتي.دوباره خو ندمش!دوباره دلم يه جوري شد...
    سخت بود... خيلي سخت...
    التماس دعا...