وبلاگ :
ساعت يک و نيم آن روز
يادداشت :
براي يه رفيق آسموني
نظرات :
6
خصوصي ،
37
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
اينجا مدير خود آقاست...
واي پونه گفتي جان حسن دلم براي دانشکدا تنگ شد!!!!!!!!! يادش بخير واي چقدر دلم براي خاطره هامون تنگه......چه دوره اي بود! واقعا بچه هاي ما عجب بچه هايي بودن....يادش بخير...آيا هرگز خواهد شد که دوباره يک جا جمع شويم؟! سپاه آقا انشاالله.....
پاسخ
آره!خودمم خيلي دلم تنگ شد! چند وقت قبل رفته بودم دانشکده,نمايشگاه فاطميه رو ديدم,يه آن همه ي خاطرات ازجلوي چشمم رد شد.تو,فاطمه,طيبه,آقاي خالدي و رستمي و رضايي و خلاصه همه ي بچه ها که با لباس خاکي از اين ور به اون ور ميرفتن و ...
بشمور...يادت مياد؟
هندونه خوردن بين رنگ و قلمو و آکاسيو تو اتاق بسيج...
آخ مليحه سادات کجايي؟دلم خ واست تنگ شده!
دلم واسه دانشکده اي که تو رو داشت و کلي از بچه هاي با صفاي ديگه,تنگ شده.
ولي خداييش تو برايم چيز ديگري...