سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

یادش به خیر با چه شوقی می رفتم، عجب شوری داشت مسجد رفتن های بچگی هایم.
نگاه آسمان مسجد می کنم، آسمانی که برای من با همه آسمان های دنیا فرق می کرد، آسمانی که خدای من آنجا بود! اما حالا که بزرگ شده ام انگار این آسمان هم مثل بقیه آسمان هاست!! تازه حتی گاهی فراموشم می شود نگاه آسمان مسجد کنم. حالا که بزرگ شده ام می دانم خدا همه جا هست، اما چه فایده این خدای همه جا حاضر را گم کردم آن موقع ها که بچه بودم و خدایم در مسجد، لااقل هر وقت دلتنگش می شدم، می دانستم کجا می شود ببینمش، لااقل هیچ وقت گمش نمی کردم چون همیشه همانجا بود توی آسمان مسجد!! اما حالا! خدایم را گم کرده ام و حتی نمی دانم کجا می شود پیدایش کرد!! حالا حتی مسجد رفتن هایم هم آن همه شور ندارد، صدای اذان هم برایم آن همه شوق نمی آورد!! حیف شد که بزرگ شدم، حیف شد که فهمیدم خدا همه جا هست، حیف شد که فهمیدم خدا توی آسمان نیست، حیف شد که فهمیدم نمازهایم را توی خانه هم می شود بخوانم، حیف شد... حیف شد...
بچه که بودم دنیای من مسجد بود، اما بزرگتر که شدم فهمیدم توی این دنبا جز مسجد جاهای دیگری هم هست، حیف شد، کاش هیچ وقت نمی فهمیدم!
بچه که بودم چیزی بزرگتر از خدا نمی شناختم، اما توی این دنیا، بیرونِ آن مسجد آنقدر شلوغ بود که من حتی خدای به آن بزرگی را گم کردم!!!
حیف شد...
چقدر دلم برای خدا تنگ شده....

 

مسجد



نوشته شده در دوشنبه 90 اسفند 15ساعت ساعت 9:28 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin