سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

گلزارگلزار

زنگ زده بود برای خداحافظی. عازم سفر بود، راهی نور.
گفتم: خوش به حالت کربلایی ما رو هم دعا کن.
همین قدر بیشتر نشد که حرف بزنم، بغض داشت خفه ام می کرد، از لرزش صدایم فهمید، همین بود که پشت سرِ هم می گفت نائب الزیاره هستم.
آخر بغضم شکست، شاید خجالت کشیدم، شاید هم واقعا حرفی برای گفتن نبود: برو رفیق سفرت پربار خداحافظ....
تلفن که قطع شد تازه داغ دلم تازه شد! هیچ وقت نشد با شهدا یک دل سیر درددل کنم، هیچ وقت نشد کنار شهدا یک دل سیر گریه کنم. هیچ وقت نشد...
رفتم گلزار، مثل همه وقتهایی که برای آرام شدن راهی گلزار می شوم. کنار شهیدی هم سن خودم نشستم، سال قبل دو سه قبر آن طرف تر کنار آن یکی می نشستم و حالا اینجا.
گفتم: دیدی که دارم بزرگ می شوم؟! کم کم سن من دارد از همه شما بالاتر می رود؟! دیدی که دارم عقب می مانم؟! تو هم سن من که بودی خدا تو را برای خود برد، حالا من هم سن توأم و از آن یکی یک سال بزرگتر و از آن دیگری دو سال و از آن14ساله هفت سال!!!! دیدی که دارم بزرگ می شوم اما هنوز «بزرگ» نشده ام؟!
دیدی که حتی لایق نیستم خاک پایتان را ببوسم چه رسد به اینکه هم سن شما باشم، مثل شما بزرگ!
خودم را انداختم روی قبر و  همه دلتنگی هایم را برایش گریه کردم: دیدی که دارم عقب می مانم، دیدی که دارم بزرگ می شوم اما هنوز «بزرگ» نشده ام؟!...... بلند شو برادر بلند شو، چادرم را ببین که سالهاست فقط خاک این گلزار را به تبرک میبرد، اما هنوز هم جنس اینجا نشده است، بلند شو مرا ببین که سالهاست کنار این گلزار شما را فقط تماشا میکنم اما هنوز به شما نرسیده ام، اما هنوز...
بلند شو برادر، به فریادم برس...

 



نوشته شده در دوشنبه 90 اسفند 15ساعت ساعت 10:53 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin