سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

همیشه فصل انگور که می شود حسی غریب دائم توی دلم می چرخد...
نگاه دانه های زمردین انگور که می کنم یک خاطر ِ شریف توی دلم زنده می شود...
حتی خطوط کتابم را یادم هست، عکس ساده و بی آلایشش را الان جلوی نگاهم دارم می بینم. چقدر تا عمق وجودم رفت، داستانی که توی کتاب تعلیمات دینی سوم ابتدائی ام نوشته بود. در همان عوالم کودکانه ام چقدر غصه دار شده بودم برای «پیامبر»... برای پاهای خونینش، برای تن ِ زخمی اش... چقدر به خشم آمده بودم از مردمی که پیامبر را با سنگ زدن از شهرشان بیرون کرده بودند.
و چقدر شیرین نوشته بود گفت و گوی عداس و پیامبر را...
محبت پیامبر در دل عداس افتاد... دلش به حال پیامبر سوخت، او را به سایه دیوار باغ برد و برایش طبقی انگور آورد...
پیامبر با یک دنیا محبت و لطف از عداس تشکر کرد، بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دانه های شفاف انگور را آرام در دهانش گذاشت...  
- نامت چیست؟  - عداس...
- اهل کجایی؟  - یمن...
- یمن، سرزمین برادر من بنیامین...
– تو مگر بنیامین را می شناسی؟!...
عداس از دین و آیین او پرسید و پیامبر با او از اسلام گفت...  و آخر  عداس شیفته ی پیامبر شد و  همانجا اسلام آورد و پیامبر خوشحال از مأموریتی که در آن توانسته بود یک نفر را مسلمان کند به مدینه بازگشت...
داستان ِ عداس برای من از آن داستان های ماندگار بود، از آن داستان هایی که برای همیشه برایم ماند، از همان سالی که خواندمش تا نگاهم به انگور می افتد یاد ِ پیامبر می افتم و داستان عداس!
نگاه ِ دانه های شفاف و لعل گونه ی انگور که می کنم انگار لابه لای سبزی ِ دانه های انگور کسی نشسته و برایم قصه ی عداس می خواند...
.
.
.
می دانم پاهایت مجروح است و تنت خسته... مجروح شده ای از سنگ گناهان ِ ما، خسته ای از بدی های روز و شب ما...
می دانم خسته ای و مجروح...
محبتت به دلم افتاده...
یک طبق انگور گرفته ام روی دستهایم و نشسته ام زیر سایه ی دیوار ِ سنگی دلم!...
می شود از کنار ِ من گذر کنی؟! آن وقت من تو را میهمان کنم!
بیایی و کنار ِ من بنشینی و قصه ی عداس تکرار شود؟!
من طبق انگور را می گذارم پیش ِ تو...
بسم الله بگو و با نگاهت دانه های انگور را غرق نور کن...
آن وقت تبسم کن تا قصه آغاز شود...
- نامت چیست؟ - ملیحه...
- اهل کجایی؟   - ایران...
- ایران، سرزمین ِ یاور ِ من سلمان...
- شما مگر سلمان را می شناسی؟!...
بگذار از دین و آیینت بپرسم... بگذار شیفته ات شوم... بگذار به دست تو مسلمان شوم...
آن وقت تو خشنود از کنارم بلند شو... نه! آخر قصه را یک جور دیگر می خواهم تمام کنم! از کنارم بلند نشو، می شود برنگردی مدینه؟ می شود همیشه همینجا کنارم بمانی؟!
اصلا آخر قصه را تو تمام کن، هر جور خودت می خواهی، الان اما فقط بیا تا شروعش کنیم...
فقط تبسم کن تا قصه آغاز شود...
.
.
.
کنارم بنشین تا به دست ِ تو مسلمان شوم...

باغ انگور

پ.ن: فکر کنم خودم خیلی شیرینتر از کتابم داستان عداس رو گفتم:دی... باید برم تو کار تدوین کتب درسی!!



نوشته شده در شنبه 91 تیر 17ساعت ساعت 7:31 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin