از همون بچگی با نام ایشون آشنا بودم، خیلی وقت ها پدر و مادرم درباره زندگی و کارها و فعالیت های ایشون چیزهایی می گفتند. از دیگران، بزرگتر ها، تلویزیون، منبری ها و... هم درباره ایشون خیلی شنیده بودم و همیشه مشتاق شناخت و آشنایی بیشتر با این انسان بزرگ بودم. کتاب های زیادی هم دربارشون خونده بودم و تمام این خونده ها و شنیده ها اشتیاق منو بیشتر می کرد. وقتی قرار شد با ایشون مصاحبه کنم خیلی نگران بودم از یک فرد بزرگ، از یک انسان معروف و مشهور و محبوب چی باید بپرسم؟ چطور باید بپرسم؟ اما وقتی پای میز مصاحبه نشستیم و سر بحث باز شد، اصلاً نمی تونستم حتی فکرش رو هم بکنم که حرف زدن با بزرگ تربن مرد دنیا، با امیر المؤمنین، این همه ساده و صمیمی باشه. *لطفًا ابتدا کمی خودتان را معرفی بفرمائید؟ [من ابالحسن، علی بن ابی طالبم.] *دوران کودکی تان چگونه گذشت؟
آنگاه که همه از ترس سست شده، کنار کشیده اند من قیام کردم و آن هنگام که همه، خود را پنهان کردند من آشکارا به میدان آمدم و آن زمان که همه لب فرو بستند، من سخن گفتم و آن وقت که همه باز ایستادند، من با راهنمایی نور خدا به راه افتادم. در مقام حرف و شعار، صدایم از همه آهسته تر بود؛ اما در عمل برتر و پیشتاز بودم. زمام امور را به دست گرفتم و جلوتر از همه پرواز کردم و پاداش سبقت در فضیلت ها را بردم، همانند کوهی که تندبادها آن را به حرکت در نمی آورد و طوفان ها آن را از جای بر نمی کند. کسی نمی توانست عیبی در من بیابد و سخن چینی، جای عیب جویی در من نمی یافت. ذلیل ترین افراد، نزد من عزیز است؛ تا حق او را باز گردانم و نیرومند، در نظر من پست و ناتوان است؛ تا حق را از او باز ستانم.[1]
من در خردسالی، بزرگان عرب را به خاک افکندم و شجاعان دو قبیله معروف ربیعه و مضر را در هم شکستم! شما موقعیت مرا نسبت به رسول خدا در خویشاوندی نزدیک و در مقام و منزلت، ویژه می دانید. پیامبر مرا در اتاق خویش می نشاند . در حالی که کودک بودم، مرا در آغوش خود می گرفت و در بستر مخصوص خود می خوابانید، بدنش را به بدن من می چسباند و بوی پاکیزه او را استشمام می کردم و گاهی غذایی را لقمه لقمه در دهانم می گذارد. هرگز دروغی در گفتار من و اشتباهی در کردارم نیافت. از همان لحظه ای که پیامبر را از شیر گرفتند، خداوند بزرگترین فرشته خود، جبرئیل، را مأمور تربیت پیامبرکرد؛ تا شب و روز او را به راه های بزرگواری و راستی و اخلاق نیکو راهنمایی کند و من همواره با پیامبر بودم، چونان فرزند که، همواره با مادر است. پیامبر هر روز نشان? تازه ای از اخلاق نیکو را برایم آشکار می فرمود و به من فرمان می داد که به او اقتدا نمایم. پیامبر چند ماه از سال را در غار حرا می گذراند، تنها من او را مشاهده می کردم و کسی جز من او را نمی دید. در آن روز ها در هیچ خانه ای اسلام راه نیافت؛ جز خانه رسول خدا که خدیجه هم در آن بود و من سومین آنان بودم. من نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی نبوت را می بوییدم. من هنگامی که وحی بر پیامبر فرود می آمد، ناله شیطان را شنیدم، گفتم: ای رسول خدا! این ناله کیست؟ گفت: شیطان است، که از پرستش خویش مأیوس گردید و فرمود علی! تو آنچه را من می شنوم، می شنوی و آنچه را که من می بینم، می بینی؛ جز این که تو پیامبر نیستی؛ بلکه وزیر من بوده و به راه خیر می روی.[2]
By Ashoora.ir & Night Skin