پيام
+
مرد سيماي پيامبرگونهي اكبر را ديد.
بيهوش شد.
با خنكاي آب به هوش آمد.
بيتاب ميگفت خود اوست، خود پيامبر
همان است كه در خواب ديدم...
.
اين پيامبر نيست! اين علي است فرزند من!
و مرد پيدرپي ميگفت به خدا سوگند شبيه پيامبر است.
.
و حسين آهسته در گوشش گفت:
ميبينم آن روز را كه اين فرزند را مقابل نگاه اشكبار من قطعه قطعه كنند!
.
مرد صيحهزد و ديگر بار از هوش رفت...
.
كيمياي ناب
91/9/4

ساعت يك و نيم
و ظهر عاشورا حسين بر بالين اكبرش دائم از هوش ميرفت...
.:راشد خدايي:.
اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الي رؤية نبيک نظرنا اليه...