پيام
+
[تلگرام]
طبق معمول وقت ورجه وورجه و خنده و بازي لپ هايم گل انداخته، يکي از بچه ها مي پرد جلو و مي گويد لپ قرمزي و از ته دل مي خندد! تند و تند پشت هم تکرار مي کند لپ قرمزي و مي خندد...
يک آن به ذهنم مي رسد نکند حرف اين بچه وسط جمع درست نباشد و يک وقت مثلا احترامم بشکند!
در همين فکرهايم که به خودم نهيب مي زنم تو الان براي چه اينجايي؟ اصلا اينجا آمدن را از چه کسي يادگرفته اي؟
او که شخص اول مملکت بود و نفر اول آفرينش، او که همه کاره عالم و آدم بود وقتي ديد بچه يتيم نمي خندد خم شد و شروع کرد به بع بع گفتن!
«علي» اداي گوسفند درآورد تا يک بچه يتيم بخندد، من که خاک پاي غلام علي هم نيستم، حالا يک بچه يتيمي دارد لپ قرمزي صدايم مي کند و از دل مي خندد، بگذار بگويد، بگذار بخندد!
تا پايم به يتيم خانه باز مي شود هول ورم ميدارد که من مثلا چقدر انسانم!
هه! فرسنگ ها فاصله است بين من و کسي که از او يتيم نوازي يادگرفته ام...
خدايا از تو ممنونم که هميشه خردي و بي مقداريم را به من يادآور مي شوي تا بفهمم بايد بشکنم اين منم منم هاي پوشالي را...
خدايا ممنونم بخاطر تمام اين توفيق ها...
6-
97/10/27