شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ [تلگرام] اصولا کار دل من با يک بستني قيفي راه مي افتد!
خيلي که غصه ام شود هزار تومن مي دهم و يک بستني قيفي مي زنم به رگ و تمام!
شيريني و خنکي آميخته با حس کودکانه بستني قيفي زود حس نشاطم را زنده مي کند!
اين بار اما بستني قيفي هم کار دلم را راه نينداخت!
ليس آخر بستني را که زدم تازه اشک هايم تيک و تيک شروع کردند به افتادن!
هر چه کردم آرام نشد!
شايد براي اين بود که نامرد بستني اش را سه هزار تومن غالبم کرد!
دمِ حرم حسابي زائرنوازي مي کنند مغازه دارها!
داشتم اشک هايم را جمع و جور مي کردم که چشمم افتاد به بستني فروش که دستش را تا آرنج برده بود توي يقه اش!
حالم بد شد قيف بستنيم را انداختم توي سطل!
تصور اينکه دستش خورده به قيف، خوردنش را بر من حرام کرد!
بلند شدم و زدم زير خنده أه أه…
غصه ام فراموشم شد!
در نهايت باز هم بستني قيفي حاجت روايم کرد…
ادامه...
6-
97/10/27
منم با يه آيس پک کاردلم راه ميفته
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top