خداوندا سالهاست چنين حسي دارم؛ حسي كه دائم مرا مي كشاند ميان صحن هاي امامزاده ها و زانوانم را خم مي كند و اشك هايم را روان...
همين حسي که مرا محتاج مي کند به دست تو و تشنه مي کند به نگاه کريمانه ات... آيا اين تشنه سيراب مي گردد؟!
همين حسي که فقط تو مي فهمي و فقط با تو آرام مي شود... اما حالا خسته ام؛ خسته تر از آنكه بتوان اين بار بر دوش كشيدن...من همين نمي توانم را مي خواهم...که بيايم و با تو بگويم ... نه
نمي خواهم. اين بار مي خواهم از داشتن هايم و از خواستن هايم با تو نجوا
كنم گرچه اين حس دوست داشتني را دوست ميدارم اما دوست دارم جمع كنم با حسي
جديد از داشتن ها... كسي چه مي داند شايد مزه اي شيرين تر داشته باشد...
آن وقت تو دست مرا بگيري و بلندم کني و من پر شوم از تمام ِ توانستن هاي دنيا... خداوندا لحظه شماري مي كنم براي لحظه اي كه دستم را بگيري و بلند كني و سر افراز!
بلند شوم و آرام زير لب بخوانم: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه بلند شوم و آرام بگويم وعده خدا حق است* و خداوند به هر كس بخواهد بي حساب عطا خواهد كرد چه شيرين است آن لحظه! لحظه اي كه زكريا تجربه كرد و مريم نيز هم ژس خدايا مرا نيز از درك آن بي نصيب نگذار
بلند شوم و پر شوم از تمام ِ توانستن هاي دنيا...آري توانستن
آن وقت هر کس مرا مي شناسد بپرسد: دختر! کاري هست که تو نتواني انجامش دهي؟! کسي چه مي داند از رازي که بين من و تو هست... و من اينبار نه رمز آلود بلكه با صدايي بلند فرياد گويم: مرا خدايي است بس بزرگ!
اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه
و من هر بار که قدم در اين حريم مي گذارم بيشتر مي فهمم اين آيه را....... و
من هر بار که قدم در اين حريم مي گذارم بيشتر مي فهمم اين آيه را... آري
خدا اما مريمت خسته است اينبار مي خواهد تا با جرعه آبي و خرمايي لختي
خستگي در كند تا قادر به انجام رسالتت باشد
چه لذتي دارد اشک هايي که فقط روي شانه هاي تو مي ريزند... دردهايي که فقط با تو گفته مي شوند... و رازهايي که جز تو، کس نمي داند... آري لذت دارد و چه كسي مي داند لذت اشك هايي را كه مريم ريخت و نجواهايي را كه مريم با خدا كرد!
من سنگ صبور خوبي دارم... رئوف و کريم و آقا...
سنگ صبور خوبي دارم... دوستت دارم خدا