نظرات ياداشت انگور... - ساعت يک و نيم آن روز

سلام
مي دانم پاهايت مجروح است و تنت خسته... مجروح شده اي از سنگ گناهان ِ ما، خسته اي از بدي هاي روز و شب ما...
يک طبق انگور گرفته ام روي دستهايم و نشسته ام زير سايه ي ديوار ِ سنگي دلم!...
مي شود از کنار ِ من گذر کني؟! آن وقت من تو را ميهمان کنم!
مي شود آقا به دست تو مسلمان شوم
آقا که مهمون دلت شدن سلام ما رو هم برسون

پاسخ

سلام...آفرين خوشم اومد نکته ي اصلي مطلبو گرفتي... خيلي باهوشي... آفرين... نشسته ام زير ديوار سنگي دلم... يعني دقيقا دارم آقا رو به دلم دعوت مي کنم خيلي خوشم اومد ظريف ترين نکته ي نوشتمو گرفتي... من به داشتن مخاطبي مثل تو افتخار ميکنم