سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

روز سه‌شنبه,در دفتر رییس رسانه ملی مراسم تقدیر از عوامل سریال شوق پرواز با حضور علی دارابی معاون سیما، یدالله صمدی کارگردان ، جواد نوروز بیگی تهیه کننده و جمعی از عوامل و بازیگران برگزار شد.چند وقتی است که آقای ضرغامی این جلسات را بعد از تمام شدن هر سریال تلویزیونی برگزار می کند و من تا به حال اکثر این نوع مراسم ها را دیده ام.طبق روال معمول ابتدا خود آقای ضرغامی چند کلمه ای صحبت می کند بعد هم کار گردان و تهیه کننده و بازیگران مطالبی را عنوان می کنند.اما جلسه ی دیشب با همه ی این نوع جلسات تفاوت داشت.از اول تا آخر روح خاصی بر جلسه حاکم بود.و همه ی حضار از همان ابتدا عجیب تحت تأثیر بودند.آقای ضرغامی در ابتدا از همه ی عوامل سریال تشکر کرد,به بازی خوب همه ی بازیگران اشاره کرد و گفت کاملا معلوم بود که همه با دل و جان بازی می کردند,سپس به صحنه ی آخرین دیدار پدر شهید سعید خجسته فر با شهید بابایی که آقای مهران رجبی نقش آن را بر عهده داشت اشاره کرد و گفت: آنقدر آن صحنه وبازی آقای مهران رجبی در نقش پدر یک شهید طبیعی و زیبا بود که بنده گریه ام گرفت و خیلی از صحنه های دیگر هم همینطور بود.سپس در حالی که به سید شهاب  الدین حسینی نگاه می کرد گفت:اما بار سنگین این مجموعه بر روی دوش آقای شهاب حسینی بود و سپس از شخصیت وی و تعهد و با اخلاق بودنش و .. تعریف کرد.این در حالی بود که سید شهاب سرش را به زیر انداخته و عمیقا به فکر فرو رفته بود. بعد از آقای ضرغامی اولین نفری که صحبت کرد تهیه کننده ی  سریال بود.این جمله اش خیلی خوب در خاطرم ماند که گفت:در این کار هرکسی که می آمد واقعا تنها چیزی که اصلا برایش اهمیت نداشت بحث مالی بود.بعد نوبت به کارگردان رسید و وی هم مطالبی عنوان کرد.از جمله اینکه ما نتوانستیم به همه ی جنبه های شخصیتی شهید بابایی بپردازیم و اینکه در این کار هرکسی آمده به نوعی برگزیده شده است.و همچنین در مورد روند اولیه ی کار و اتخاب نویسندگان و چگونگی تحقیقات اولیه توضیحاتی عنوان کرد.

سپس ضرغامی از شهاب حسینی خواست که صحبت  کند.شهاب حسینی در حالی که هنوز نگاهش به زیر بود آرام گفت:الهی به امید تو,سپس از صبر و بردباری آقای صمدی تشکر کرد و از وی خواست که او را به خاطر اذیت هایی که در این مدت داشته است ببخشد.سپس عنوان کرد:معمولا همیشه ما بازیگران هستیم که باید نقشی را که بازی می کنیم بپروریم ولی این اولین باری بود که من نقشی را بازی کردم که این نقش باعث رشد و پرورش من شد.بعضی وقتها هم من با سکانس ها یا دیالوگ هایی از سریال مخالفت می کردم ولی انکار این من نبودم که مخالفت می کردم و انگار همه چیز واقعا دست خود ما نبود.در پایان صحبت هایش جمله ای گفت که اشک را در چشمان بعضی ها جمع کرد: از شهید بابایی متشکرم که به شانه های ضعیف و نحیف من اعتماد کرد.

شهاب حسینی

افسانه بایگان,بازیگر نقش میانسالی ملیحه حمکت,نفر بعدی بود و متنی را که از قبل آماده کرده بود قرائت کرد:" شوق این پرواز...بسم الله النور...مدد و عنایت از ذات پاک و منزه حضرت جل و جلاله را دارم و سر خاکساری به طلب درگاه رحمتش می گذارم.او مهربان ترین مهربانانی است که با شنیدن عرض ظلمت نفسی از جانب حضرت آدم منت بخشش بر او نهاد و او و ذریه ی صالحش را خلیفة الله لقب دادهمراهی و معامله با خداوند که صدق الله العلی العظیم قطعا معامله ای پر سود است.بزرگان گفته اند که اگر انسان خالی و عاری از اغراض انسانی و به جهت او هنری بیافریند برای لحظاتی و لو کوتاه و دست و پا شکسته یا ناقص و الکن در لحظه ی آفرینش آن در شوق این اثر خدا گونه می شود.پس با سپاس از ذات پاکش از همه ی عزیزانی که مرا یاری دادند سپاس گذارم و به لطف بی کرانش امیدوارم که این تحفه ی ناچیز را از حقیر بپذیرند.هر چند که باید خطاب به خود و تنها خطاب به نفس خود بگویم:کریمان جان فدای دوست کردند/سگی بگذار ما هم مردمانیم.حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر." سپس وی مورد تشویق حضار جلسه قرار گرفت و آقای ضرغامی از بیان  مطالب به جا و شایسته ی وی تعریف کرد. بایگان گفت:دیشب بود که حالی دست داد و این ها را نوشتم.

افسانه بایگان

کورش تهامی,هم از خاص بودن این کار گفت و اینکه خیلی خوشحال است که توانست در این کار بازی کند و معتقد به نوعی برگزیده شدن همه ی عوامل در این کار بود.و سرانجام از اینکه این سریال باعث شد وی خیلی بیشتر از گذشته با شخصیت شهید بابایی آشنا شود ابراز خوشحالی کرد و گفت:یکی از اتفاقات خوب این سریال هم برای من آشنایی با خانواده ی این شهید بزرگوار و به خصوص پسر بزرگ ایشان بود که چند سکانسی هم با ایشان بازی داشتم.

 اسکندری,بازیگر مقابل کورش تهامی هم طی سخنانی گفت که بعد از 18 سال در سال 81 به مناطق جنگی جنوب رفته و از نزدیک با فضای جنگ آشنا شده و درست بعد از آمدن به تهران از او برای این کار دعوت شده که برایش حس خیلی خوبی به همراه داشته است.اسکندری در ادامه اشاره کرد که چقدر خوب است در کنار این شهدای گرانقدر به شهیدان گمنامی که شاید خیلی معروف نبودند اما به همین اندازه عاشق بودند هم بپردازیم.

بازیگر نقش شهید اردستانی هم خاطره ای تعریف کرد که همه را تحت تأثیر قرار داد. وی گفت :در یک سکانس مشترک با شهاب حیسنی که لباس خلبانی با درجه ی ستوانی پوشیده بودیم,چند نفر از خلبانان بعد از گفتگوی دوستانه ی چند دقیقه ای و گرفتن عکس با ما در وقت خداحافظی به شهاب و من احترام نظامی گذاشتند .شهاب گفت: این لباس ها واقعی نیست و ما این ها را برای سریال پوشیده ایم.و من هم اضافه کردم تازه اگر واقعی هم باشد درجه ی ما خیلی از شما پایین تر است.اما آن سرگرد نیروی هوایی گفت:ما این احترام نظامی را به خاطر نام آن بزرگ مردانی که همیشه مدیونشان هستیم و نامشان روی سینه ی شما حک شده است گذاشتیم. گویا این خاطره آنها را بسیار متأثر کرده بود.این بازیگر در ادمه اشاره کرد:هر کسی از من می پرسید سر کار جدیدت چند سکانس بازی داری من  به این سؤال جوابی نمی دادم و می گفتم دراین بازی تعداد سکانس ها اهمیت ندارد,من افتخار می کنم که در این نقش بازی کنم هر چند کم و کوتاه.

بعد از تمام شدن همه ی صحبت ها,همسر شهید بابایی, خانم حکمت, که تمام مدت در جلسه حضور داشتند شروع به صحبت نمود وباز هم از همه ی عوامل سریال تشکر کردند و در ادامه گفتند:بنده با حرف خانم اسکندری درباره ی پرداختن به سایر شهدای گمنام بسیار موافقم و من دوست داشتم شهید بابایی آخر تر از همه قرار بگیرد اما لطف دوستان سبب شد که اول زندگی و شخصیت  ایشان کار بشود.ایشان از بازیگران نقش پدر و مادر خودشان و پدر و مادر شهید (عبد الرضا اکبری.پور اندخت مهیمن.مینا جعفر زاده و صدیق شریف) و نیز از خانم ها حمیدی و بایگان که نقش خود ایشان را بازی می کردندخیلی تشکر و اعلام رضایت کامل نمودند.

همسر شهید بابایی

سپس دختر شهید با کلماتی شمرده و صدایی آرام در حالی که سر به زیر انداخته شروع به صحبت کرد,ابتدا از همه تشکر کرد و گفت که ما واقعا از کار راضی هستیم و من هر هفته برای آقای صمدی پیام تشکر می فرستادم. سپس ادامه داد: اما دلم می خواهد از آقای شهاب حسینی یک تشکر ویژه داشته باشم.آقای شهاب حسینی خیلی شبیه پدرم بود و این باعث می شد من به سالهای خیلی دوری بروم.خاطرات زیادی برایم زنده شد و صحنه های مربوط به لحظه ی به دنیا آمدنم هم واقعا برایم جالب بود.شاید شما و ایشان ندانید اما این سریال همه ی خاطرات ما را زنده کرد و من در تمام این مدت حس می کردم که شهید بابایی در کنار ما حضور دارد.وقتی ایشان این جملات را با معصومیت خاصی ادا می کردند همه ی حاضران در جلسه به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودند و چند نفری از جمله شهاب حسینی و پور اندخت مهیمن به آرامی گریه می کردند.سپس دختر شهید ادامه داد که هنوز بسیاری از جنبه های شخصیتی شهید بابایی مانده که اگر به آنها پرداخته می شد شاید حتی از نظر بعضی ها غیر واقعی می آمد.او در حالی که عنوان می کرد من خودم را شایسته نمی دانم که ایشان را پدر خطاب کنم گفت:شهید بابایی یک فرشته بود که زمانی برای انجام مأموریتی به این دنیا آمد,مدتی در این دنیا زندگی کرد و بعد به سوی خدا رفت.

شهاب حسینی.پور اندخت مهیمن

در پایان برخی دیگر صحبت هایی کردند و مراسم با تقدیر از عوامل سریال به پایان رسید.

مراسم تقدیر از عوامل سریال شوق پرواز

مراسم تقدیر از عوامل سریال شوق پرواز





نوشته شده در یکشنبه 90 اسفند 7ساعت ساعت 12:23 صبح توسط پونه| نظر

                                                                                                                                                                                شوق پرواز

سریال شوق پرواز را خیلی ها دیدند.به حق سریال قشنگی بود.البته من موفق به دیدن همه ی سریال نشدم و چند قسمتی از میانه های آن را از دست دادم.از قبل هم زندگینامه ی شهید بابایی را خوانده بودم و برای همین در بسیاری از صحنه های سریال به یاد مطالبی که قبلا خوانده بودم می افتادم.البته در کل به نظر می آمد واقعا سریال جای کار بیشتری داشته باشد.در بعضی از قسمت ها خیلی از صحنه های سریال به نشان دادن صحنه های تکراری  پرواز گذشت .البته این درست که ایشون یک خلبان جنگ بود ولی پرداخت بیش از حد به این صحنه ها گاهی بیننده را خسته می کرد. در ضمن به نظرم واقعا می شد بعضی ریزه کاری های شخصیتی شهید بابایی رو بهتر کار کرد و بیشتر بهش پرداخت.بازیگر نقش شهید بابایی هم که یکی از بازیگران خیلی قوی سینماست. یازی شهاب حسینی را در بیشتر کارهایش خیلی دوست دارم والبته نمی دانم با اینکه بازی نسبتا قابل قبولی از خود ارائه داد چرا باز فکر می کنم باید خیلی قشنگ تر از این ها بازی می کرد. ولی الحق و الانصاف دیگر درباره ی قسمت آخر سریال حرفی نمی توان زد.لحظه ی شهادت ایشان واقعا زیبا کار شده بود.دیالوگ ها فوق العاده زیبا و سنجیده بود.الهام حمیدی نقش خود در آخرین قسمت سریال را بی نظیر ایفا کرد و خصوصا آن تصویری که از کعبه نشان داد به نظرم واقعا نقطه ی اوج سریال بود و در ذهن انسان ملاقات شهید و خداوند را تجسم می بخشید.و قلب بیننده را مالامال از عشق و اندوه و شادمانی می کرد.ودر نهایت از آن دو بیت شعری که شهید در آخرین لحظات شهادت خواند چه بگویم,که چنان بر آن عاشق شدم که هر روز و هر شب بی اختیار تکرارش می کنم.

آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟                  فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟

 دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی                        دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟

بعد نوشت:

1.دیدن نام سید شهاب الدین حسینی در تیتراژ این سریال مرا شگفت زده کرد.قبل از این هرگز نمی دانستم شهاب حسینی,سید است!!

2.ید الله صمدی:انتخاب شهاب حسینی برای بازی در نقش شهید بابایی انتخاب همسر شهید بابایی بود.

3. الهام حمیدی بازیگر نقش همسر شهید بابایی در گفتگو با خبرگزاری فارس گفت: خوشحالم که پس از اتمام سریال در هر هفته، دختر  شهید بابایی به من پیامک می‌دهد و از بازی من تشکر می‌کند. برای من همین کافی است که توانسته‌ام نقشی بازی کنم که مورد رضایت خانواده شهید بابایی قرار بگیرد.

4.به گفته ی کارگردان سریال شوق پرواز,درباره ی شخصیت سعید (دوست شهید بابایی) اگرچه بعضی عنوان می کنند که  یک شخصیت تخیلی است و واقعی نیست ولی از طرفی در واقع بسیاری از ارتباطات شهید با دوستانش در همین شخصیت سعید در سریال و ارتباط شهید بابایی  با  او خلاصه می شود.و این یک کار کاملا مرسوم در فیلمنامه نویسی است.

 



نوشته شده در جمعه 90 اسفند 5ساعت ساعت 1:45 صبح توسط پونه| نظر

دوستان عزیز این مطلب از وبلاگ دو رکعت عاشقی به آدرس:http://benoor.parsiblog.com گرفته شده است.به نظرم متن زیبا و ساده ایه که در دل خود هزاران حرف داره.

سلام گلشیفته

میخواهم با هم به عنوان دو نفر دهه شصتی که میتوانند زبان هم را بفهمند حرف بزنم . چند وقت بیشتر نبود که تو را شناخته بودم . وقتی فیلم هایت را میدیدم انگار حس میکردم داری برای وطنت و خاک آن میجنگی با عشق . فکر میکردم برای من ارزش قائلی با آن همه باعشق بازی کردنت . گلشیفته ! یک روز همین خاک تبدیل شده بود به میدان خون برای پدر مادر های ما . یادم که نمی آید اما پدرم را دارم که برایم از آن روزها بگوید . من از تو کوچکترم از لحاظ سنی . میدانم که تو بهتر یادت می آید زندگی مردم را برای نجات خاک و هویتشان . بابا تعریف میکند برایم از خاطرات جنگ . آن روزها باباهایمان برای اینکه ناموسشان به دست دشمن نیفتد زن ها و فرزندانشان را در کمد ها قایم میکردند . بابای من برای نجات ناموس و خاکش با همه وجود تنش را در مقابل سلاح های شیمیایی دشمن سپر بلا کرد .بابا میخواست من در حصر نباشم . میخواست آزاد باشم . برای همین خودش را به آب و آتش زد . بابای من دیروز شیمی درمانی شد . خیلی سخت است ببینی بابایت به سختی نفس میکشد و خس خس میکند سینه اش و از درد فریادش را قورت میدهد که دخترش نبیند . بابا دست دایی را جلوی من گرفته بود و به دایی ام دست من را میداد و میگفت اگر روزی نبودم من ، ناموسم را به تو میسپارم . مراقبش باش .... و تو چه میدانی دیدن این لحظات چقدر زخم دارد برای آدم . .... یادم می آید بابا دستم را گرفت و به همایشی برد که دعوت بودیم آنجا برای بیماران مصروع . آن روزها تو اینجا نبودی . ایران را ترک کرده بودی برای اینکه تو هم میخواستی بجنگی برای آزادی . جنگ جنگ است . فقط اهداف متفاوت دارد که آن را عزت میبخشد و یا به پستی میکشاند . .... داشتم میگفتم ، آن روز من با بابایم آمده بودم در همایش . بابای تو هم آمده بود . آقای فراهانی... ! . آن روز من نمیدانم بابای تو آنجا چه میکرد اما سخنرانی محکمی در دفاع از تو انجام داد . آقای فراهانی میگفت پروانه ی کوچک من در فرانسه در غربت است و شما مردم درکش نمیکنید . برایت شعر خواند . کلی احساسات یک سری جوان و پیر مصروع را بر انگیخت . یک سری آدم هایی که دردشان انقدر زیاد است که دیگر لازم نیست نمک به زخمشان بزنی . این همه را میگفت که از تو که ناموسش هستی دفاع کند . بابایم داشت کنار دستم به 24 سال پیش فکر میکرد و امروز تو را میدید و پدرت را که چقدر تفاوت کرده است این روزگار . که چقدر ارزش ها بی ارزش شده اند و بی ارزشی ها ارزشمند .

گلشیفته ! آن روز بابا های ما خودشان را سپر کردند در مقابل شیمیایی های دشمن . در مقابل مسمومیت گلوله های دشمن ... در مقابل همه این ها وایستاد تا من و تو را دشمن نبیند و معجر از سرمان نکشد . آن ها  مردانگی کردند و کارشان اباالفضلی بود . حالا بیست و چند سال گذشته . حالا من و تو باید نشان دهیم که کار بابا های زمان جنگ ، چقدر برایمان ستودنیست.

تو میم مثل مادر را بازی کردی و من باور کردم که داری آژانس شیشه ای را به زبان دهه شصتی برای من و امثال من ترجمه میکنی . فکر نمیکردم اما که تو هم داری میجنگی . فکر نمیکردم تو هم در مقابل شمیایی دشمن امروز قرار است برهنه شوی . بابای تو هم داشت میجنگید حتی در دفاع از تو اما بابایت را هم مسموم کرد این شیمیایی . بابا هایمان در کمد ها را بستند که نبینند من و تو را . و تو برهنه شدی که دیده شوی. این است تفاوت جنگیدن آدم ها . این است که یکی عزیز میشود و یکی ...... گلشیفته ! امروز تو هم شیمیایی شدی . بنیاد شهید از تو حمایت نمیکند . امور ایثارگران این کار تو را ایثار گری نمیدانید . اما هستند بنیاد هایی که تو را در خارج حمایت کنند و برای ایثارگری ات ارزشی به قدر برگزاری فستیوال بگذارند . آنجا داری شیمی درمانی میشوی . امیدوارم شیمی درمانی ها تو را به آرزوهایت برساند اما پدرت را هم مسموم کردی . کاش بیخیال این درمان های مسموم غرب میشدی و مشت بر دهان دشمن میکوبیدی . کاش هنوز معصومیت میم مثل مادر را داشتی . یادت می آید چقدر در (درباره ی الی ) برای غرق شدن دوستت غصه خوردی ؟ یادت می آید چقدر تلاش میکردی که کسو کارش جریان را نفهمند ؟ یادت می آید ؟ این ها همه را گفتم چون تو فرزند همین خاکی . خاکت را به خاطر آور و حماسه ها و ارزش هایش را .

گلشیفته فراهانی



نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 9ساعت ساعت 8:6 عصر توسط پونه| نظر بدهید

 

سلام آقا,پایم که به خانه ات می رسد,یکدفعه دنیا عوض می شود انگار,دلم آرام می گیرد,گام هایم را انگار نه روی زمین که روی ابرها بر می دارم,اینجا همه زیباییند,همه نورانی و دوست داشتنی.

دلم برایت تنگ است آقا,افسوس که هزاران, امروز,از کیلومترها آن طرف تر با پای پیاده به زیارتتان آمدند و من که عمری است همسایگی ام با شما مایه ی حسرت دیگران است, توفیقم نشد.

دل غمینی از من آقا, می دانم,هزار توبه شکسته ام, می دانم,دلت را رنجانده ام,خوب میدانم,ولی چه کنم آقا؟

چه کنم که باز دلم برای دیدنت تنگ است؟چه کنم که باز بعد از این همه دوری ازشما, یاد مهربانی های پدرانه تان افتاده ام؟

آقا مرا بپذیر که گناهان سر به فلک کشیده ام  نه شایسته ی بخشش است ولی عمری است همه در گوشمان خوانده اند امام هشتم شیعیان, نامش رضا(ع) ست.

 تو را به بزرگی نامت آقا,مرا ببخش و بپذیر و نجاتم بده از این در به دری همسایه ی شما بودن و بی شما بودن.....

که قصه ی دردناکی است این بودن وآن نبودن!...

 

 



نوشته شده در سه شنبه 90 بهمن 4ساعت ساعت 10:27 عصر توسط پونه| نظر

به به!خداییش آدم حظ میکند از استدلال به این محکمی, برای آنکه بتواند همچنان سرش را عین کبک زیر برف نگه دارد!!

صرفا جهت اطلاع این هفته فرمودند:چطور وقتی جدایی نادر از سیمین در جشنواره ی فیلم فجر خودمان برنده ی جایزه می شود,هیچکس نمی گفت این فیلم جهت سیاسی دارد ولی حالا که....

اولا,خیلی ها از همان اول هم نقدهایی بر آن نوشته بودند که متضمن همین معنا بود.ثانیا,به فرض که من بیننده از اول متوجه این مسائل نشوم, اینکه بعد از کف زدن و هورا کشیدن دشمن(همان که خوب می دانم هیچ گاه دلش برای من نسوخته و پیشرفت و آبادانی کشورم را نخواسته) اگر به خودم شک کنم و بفهمم لابد دارم در راستای هدف او گام بر میدارم که مرا تأیید می کند,چه تناقضی با آن عدم توجه  اولیه ام دارد؟!

هدف  این دشمن,با آن دست قطع شده ی جهان خواری اش از کشورم در تمام این سالها,چه بوده جز اینکه به همه ی مردم جهان القا کند که من ایرانی,بدبختم,فقیرم,به شکایتم رسیدگی نمی شود,شوهر متحجر عقب مانده ام, پایبندی به سنت ها را به علاقه اش به من ترجیح میدهد,همه جا دعواست,همه توی سرشان میزنند,همه چی آشفته است....

تمام آنچه یک کارگردان ایرانی زحمت کشید و به تصویر کشید! تویی که این فیلم را دیدی تو را به خدا یک جایش بود که لبخند بر لبت بیاید؟یعنی در کشور من و تو به اندازه ی یک لحظه هم لبخند وجود ندارد؟توانستی در این فیلم فقط یک چیز پیدا کنی که سر جای خودش باشد؟یک آدم راضی در این فیلم نشانت دادند؟ تو را به خدا بعد از فیلم دلت نمی خواست از این همه درد و ناراحتی گریه کنی تا از شر آن بغض لعنتی که گلویت را می فشرد خلاص شوی؟یعنی ایران من و تو همه اش همین است؟!بغض و کینه و حسرت و درد و خاک بر سری؟!

توهم توطئه زده ام صرفا جهت اطلاع روشنفکر؟! اینها عین واقعیت است؟!کارگردان دارد  به مردمش خدمت  میکند؟اصلا وظیفه اش همین است که مشکلات جامعه را نشان دهد؟!

باشد درست!اصلا همه ی ما وظیفه داریم مشکلات و کاستی ها را گوش زد کنیم. اما بعدش چه؟باید همه را در همین حس سردرگمی و حیرت و بدبختی رها کنیم؟نباید راه حل هم بدهیم؟فقط باید نق بزنیم؟

واقعا وقتی یک آمریکایی این فیلم را ببیند, ندای من و تو را از پسش نمی شنود که میگوییم: آی بیگانه ی لا مذهب بیا مرا نجات بده,تو بیا همه ی مملکت مرا صاحب شو,ارزش های مرا لگد مال کن,و در عوضش فقط مرا نجات بده!

یادت رفته روزگاری را که در همین مملکت, یک سگ آمریکایی بیشتر از من و توی  ایرانی ارزش داشت؟

متأسفم...

واقعا متأسفم برای صرفا جهت اطلاعی که تا این حد بی بصیرت است...





نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 2ساعت ساعت 12:53 صبح توسط پونه| نظر

 از آن  فیلم هایی بود که آنقدر که تعریفش را شنیده بودم خیلی دلم می خواست در سینما ببینمش,البته نشد و آن را در خانه دیدم,چند بار...

از بازی روان بازیگران و سبک فیلم خیلی لذت بردم,در پایان فیلم واقعا بغض سنگینی بر گلویم نشسته بود,سؤالاتی هم در ذهنم موج می زد که کمتر جوابی برایشان می یافتم...

حالا می شنویم: 69 امین مراسم اهدا جوایز گلدن گلوب بامداد دوشنبه در هتل بورلی هیلتون لس آنجلس برگزار شد و  فیلم ایرانی "جدایی نادر از سیمین" ساخته اصغر فرهادی به عنوان بهترین فیلم خارجی حاضر در این مراسم انتخاب شد.

فرهادی که به همراه پیمان معادی (بازیگر نقش نادر) به روی سن رفت,بعد از دریافت جایزه اش از مدونا, پشت تریبون رفت و در صحبتی کوتاه گفت: (وقتی به اینجا می‌آمدم داشتم فکر می‌کردم چه باید بگویم. از پدر و مادرم تشکر کنم، از همسر مهربانم، از فرزندانم، از گروهم، اما اینجا می‌خواهم از مردمم حرف بزنم. آن‌ها واقعا مردمی صلح‌دوست هستند.)

حالا من موندم و چند سؤال که خوشحال میشم اگر جوابی براش دارید نظراتتون روبدونم.

چرا باید این فیلم تو "لس آنجلس" برنده بشه؟,این فیلم چه پیام پنهانی داشت که اونوریا گرفتنو به مذاقشون خوش اومد؟واینکه یه کارگردان ایرانی با خبرنگار بی بی سی مصاحبه می کنه چه پیامی می تونه واسه ما داشته باشه؟

نمی دونم ,واقعا نمی دونم میشه با دید خوشبینانه نگاه کرد و گفت:شاید اونا در انتخاب این فیلم فقط به سبک فیلم و بازی قشنگ بازیگراش و...توجه کردن؟!...

ولی سخت میشه باور کرد.به نظر نمیاد اونا بخوان ایران و ایرانی رو تشویق کنن مگر زمانی که براشون سودی داشته باشه!به نظر نمیاد خبرنگار بی بی سی انقدر مشتاق مصاحبه با یک ایرانی باشه مگر اینکه...

نظر شما چیه؟خوشبینید یا بد بین یا واقع بین؟!


 مصاحبه ی خبر نگار بی بی سی با اصغر فرهادی

آنجلینا جولی و فرهادیاصغر فرهادی و پیمان معادی بازیگر نقش(نادر)

اصغر فرهادی



نوشته شده در چهارشنبه 90 دی 28ساعت ساعت 5:45 عصر توسط پونه| نظر

 

شب اربعین به مجلسی دعوت شدم,مداح محترم مجلس بین نوحه خوانی هایش و در حالی که مردم به شدت در حال گریه بودند با همان لحن مداحی اش از قول حضرت زینب (س) به امام حسین(ع) گفت:(برادر,اگر نا محرمان نبودند خودم را .... می کردم,تا جای شلاق هایی را که بر بدنم زده اند,ببینی.) به خدا شرم دارم کلمه ای که آن مداح گفت را بنویسم.من که همان جا اشک برچشمم خشک شد. بماند که خودش بعد از زدن این حرف,عوض تمام کسانی که اشک بر چشمشان خشک شده بود, گریه و ناله کرد!!!خیلی دلم می خواست یک مرد تو اون مجلس پیدا می شد می گفت: آخه آقای مداح محترم,به فرض نبود نامحرم هم,مگه حضرت زینب(س) خودشو جلوی برادرش .... می کنه؟ اصلا به چه منظور؟ به منظور اینکه بگه: برادر, ببین که من به خاطر یاری دین خدا چقدر شلاق خوردم؟!! مگه حضرت زینب(س) دست پرورده ی حضرت فاطمه (س) نیست؟همون بانویی که حتی همسرش هم تا آخرین لحظه ی حیاتش بازوی ورم کرده اش رو ندید؟ اصلا این حرف,چطور میتونه حرف دخت علی(ع) باشه؟! مگر نه اینکه ایشون همون بانوییه که کلامش کاخ نامردمان و نا محرمان رو به لرزه در میاره: ما رأیت إلا جمیلا...

 



نوشته شده در دوشنبه 90 دی 26ساعت ساعت 2:31 صبح توسط پونه| نظر بدهید

اینجا مردمی سیاه پوش, با قلبی مالامال از درد و حسرت و فریاد, تو را بدرقه می کنند.

ما را ملامت نکن. آخر ما چه کنیم که این همه دل تنگ رفتنت هستیم؟؟؟

راستی جه حس غریبی است وقتی میان همه ی درد و اندوهی که نزدیک است جانمان را بگیرد, بی اختیار لبخند میزنیم!...

آن گاه که تصور می کنیم ملائک, بال در بال ,شادی کنان و کف زنان بهشت را آذین بسته و آمدنت را به انتظار نشسته اند و تو براستی چه سرافراز و شکوهمند از میانشان می گذری.آری آنجا که رسول خدا(ص) به استقبال تو آمده است و از این پس برای همیشه میهمان خاص خدا خواهی بود.

وه که چه بی عقل است آنکه پنداشت تو را کشته است!

وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون‏

ای بزرگ مرد عرصه ی علم و ایمان,شهید احمدی روشن, تولدت مبارک...

 



نوشته شده در یکشنبه 90 دی 25ساعت ساعت 3:32 صبح توسط پونه| نظر بدهید


آن روز آخرین روز آخرین ترم  بچه های ورودی87 بود.وارد دانشکده می شوم, چشمانم دوخته می شود بر سر در دانشکده,نگاهم بی اختیار می چرخد به سمت آیه ای از قرآن که مثل همیشه در بالاترین جای ساختمان خود نمایی می کند: إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ وَ یُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِیراً

چگونه بیان کنم همه ی غم,حسرت ,دلتنگی و بغضی که گلویم را سخت می فشارد؟؟

خدایا فقط تو می دانی در دلم چه می گذرد,فقط تو می توانی آرام دلم باشی.

خدایا برای همه ی دوستان پاک و باصفایم که در این 3 سال  نعمت جاری تو در زندگیم بودند, بهترین های دنیا و آخرت را از تو خواستارم.دوستانی که اندیشه شان به وسعت آسمان بود و دلشان دریایی...




نوشته شده در جمعه 90 دی 23ساعت ساعت 1:43 عصر توسط پونه| نظر


یک روز برفی بود.مثل همیشه رأس ساعت 7 صبح از خونه راه افتادم تا ساعت 7.30 به کلاسم برسم.همه جا را برف پوشانده بود.قدم برداشتن در آن روز یخبندان اصلا کار آسانی نبود.

 بعضی ها آنقدر قدم هایشان محکم و استوار بود که  بعضی دیگر ترجیح داده بودند پا روی جای پای آنها  بگذارند.اگرچه این کار به آنها حس اطمینان می داد ولی به هر حال آنها نتوانسته بودند نقشی منحصر به خودشان بزنند.بعضی رد کفش هایشان بر برف خیلی عمیق وماندگار بود, معلوم بود که محکم و استوار گام برداشته اند و کفش هایشان یخ شکن بوده.نگاهی به کفش هایم کردم.اصلا برای قدم برداشتن در این راه خطرناک مناسب نبودند.برای همین مجبور بودم کاملا آرام و با احتیاط گام  بردارم.

بعضی ها انگار در تمام راهشان تنها به یک مقصد چشم داشتند که قدم هاشان کاملا منظم بود و در امتداد یک مسیر مستقیم.برعکس, بعضی دیگر قدم هاشان کج و ماوج,این ور و آن ور, اصلا معلوم نبود به کجا می خواهند بروند!عده ای معلوم بود سعی کرده اند فقط از میان راه های مطمئن گام بردارند ,مثلا آنجا که برف ها کمتر بود یا یخ نزده بود.ولی بعضی دیگر با بی احتیاطی از جاهایی که آب یخ زده بود هم قدم برداشته بودند.در حال نگاه کردن به جای پاهای مختلف بودم که پسرکی را دیدم که خودش را از جاهای یخی سر می داد,بر لبش هم لبخندی بود حاکی از لذت سر خوردن!نگاهش کردم و در دل با نا امیدی گفتم خدا کند به سلامت به مقصد برسد.آخر عمدا سر دادن خود در این اوضاع  دیگر نوبر بود به خدا!

در آن میان نقشی را دیدم که پس از چند گام نا استوار به خط ممتدی رسیده بود فهمیدم بنده ی خدا هر که بوده پایش لغزیده و خدا میداند چه برسرش آمده؟! و ...

این همه نقش روی این برف سفید مرا به یاد"زندگی" انداخت.زندگی راهی پر فراز و نشیب که هرکس فقط یک بار فرصت قدم برداشتن و گام زدن در آن را دارد.و من,من و تو,ما,همه ی  مایی که نقش میزنیم بر این راه ...

بعضی ها آنقدر نقش هایشان عمیق و استوار است که جای پای محکمی برای دیگران می شوند,بعضی ها در این دنیا خواهان نقشی بزرگ و منحصر به فردند.بعضی بی هدف و حیران و سرگشته هربار به سویی میروند و به قول معروف حزب بادند.و برخی دیگر در تمام زندگی تنها برای رسیدن به یک هدف, کارهایی منظم و در همان جهت دارند.یکی تقوا و ایمانش برایش کفش یخ شکن است و آن یکی که محافظ مناسبی ندارد سرنوشتش نامعلوم.بعضی ها عمدا به راه خطا میروند و لذت گذرای گناه را به درد و رنج ابدی آن ترجیح می دهند .

ساعت از 7.30 گذشته بود که به کلاس رسیدم.دیدم دوستانم از من زودتر رسیده اند و سهم من از این دیر رسیدن خوردن تأخیر است و نکاه سرزنش آمیز مسئول آ موزشگاه.در مقام توجیه برآمدم که نگاه مسئول آموزشگاه به من فهماند که هیچ توجیهی قابل قبول نیست.به خیالم امروز هم مثل هر روز است که راه,همان نیم ساعت هر روز باشد, آن هم با آن کفشی که من پوشیده بودم.زمان سنجی ام خوب کار نکرده بود که بدانم گاهی لازم است زودتر راه بیفتی .به هر حال به خاطر احتیاطم در گام  برداشتن گرچه به سلامت رسیدم اما خیلی وقت ها فقط رسیدن مهم نیست بلکه به موقع رسیدن مهم است تا از دیگران جا نمانی.

راستی روزی هم خواهد رسید که هیچ توجیهی به کار نمی آید برای قصور و کم کاری مان.خیلی دلم می خواست بدانم نقش خودم در آن برف ها چه بوده؟گاهی آنقدر مشغول دیگران میشویم که خودمان را پاک فراموش میکنیم.راستی دوست من تو چطور؟؟؟

تو چگونه بر عالم هستی نقش میزنی؟؟!        




نوشته شده در پنج شنبه 90 دی 22ساعت ساعت 1:10 صبح توسط پونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin