سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

این روزها انگار در آسمان خبرهایی است...
همهمه ی بال ملائک، سپید در سپید میانه ی زمین و آسمان غوغا به پاکرده...
از بهشت عنبر آورده اند، گل و عطر و ریحان... تمام ِمسیر آسمان تا زمین را با عنبر و مشک ِ بهشت شسته اند و با گل و ریحان ِ جنت زینت داده اند...
طبق طبق لطف و رحمت خداوندی است که روی زمین جوانه می زند و گل می دهد...
ملائک را هر کدام فرمانی آمده است... گروهی مامور به بستن دهانه های دوزخ و آرام کردن ِ نعره های هَل مِن مَزید... گروهی مشتاق به گشودن دروازه های جنت و پراکندن ترنم  ِ اُدخُلوها... عده ای مامور برای به بند کشیدن ِ شیطان... عده ای لبریز شوق و تبسم، مامور ِ ارمغان...ارمغان هایی از جنس آسمان...
میهمانی عزیز در راه است...
صدای قدم هایش قلب ِ آسمان را از جا می کند...
نسیم ِ بهشت می وزد... عطر رحمت می آورد و مژده ی مغفرت...
لبریز ِ رحمت، سرشار ِ لطف، میهمانی عزیز در راه است...
صدای قدم هایش می آید...
برخیز... با تمام ِ وجود قیام کن... با ذره ذره وجودت به میهمان ِ بهشتی ات سلام بده...
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه...
سلام بر تو ای رمضان... ای ماه بزرگ خدا...
سلام بر تو ای گرامی ترین همنشین و ای بهترین ماه در ایام و ساعات...
سلام بر تو ای ماهی که بهانه ی اجابتی برای تمام گره های کور...
سلام بر تو ای مونس ِ سراسر آرامش و الفت...
سلام بر تو ای ماهی که از فرط ِ عظمتت، روزهای دیگر سال را با تو رقابتی نیست...
سلام بر تو ای منادی رحمت و برکت و مغفرت و لطف...
سلام بر تو ای  رحمت جاری که رخت ِ آلوده ی گناه را در زلال وجودت می توان شست...

برخیز... با تمام ِ وجود قیام کن... با ذره ذره وجودت به میهمان ِ بهشتی ات سلام بده...
سلام بر تو ای رمضان... ای ماه بزرگ خدا...

میهمانی خدا

پ.ن: متن برداشت آزادی است از خطبه شعبانیه پیامبر گرامی ص
پ.ن: متن ِ سلام ها برداشت هایی از دعای 45 صحیفه ی سجادیه است.
پ.ن: دوستان در ایام ماه مبارک رمضان دعای 44 و 45 و 24 صحیفه رو از دست ندید.
پ.ن: توی این ماه دعاها مستجابه... دعا برای آقامون فراموشتون نشه...
پ.ن: دعای ابوحمزه ثمالی رو حتما حتما بخونید. اگر سخته که یک روزه بخونید چند قسمتش کنید و چند روزه بخونید. روی بند بندش فکر کنید معرکه است... اخر ِ مناجاته:)
پ.ن: دوستانی که تو پیام رسان قرآن به عهده گرفتن خوندن هر روزش یادشون نره
  J

پ.ن: دعای عهدتون هم فراموش نشه
J
پ.ن: در ایام ماه مبارک بنده دیگه در پیام رسان و وبلاگستان حاضر نخواهم شد. دوستان عزیز و مومن و باصفایم از محضر همه شما عزیزان طلب حلالیت می کنم و عاجزانه التماس دعا دارم، سحرهای ماه مبارک، دم افطار و شبهای قدر ما رو از دعای خیر فراموش نکنید. حتما و قطعا برای تک تک شما عزیزان دعا خواهم کرد.
پ.ن: پیشنهاد میکنم دوستان برای بهره بردن از ماهی که نفس به نفسش غنیمته کمی از حضورشون در فضای مجازی کم کنند.J
حلال بفرمایید... شدیدا التماس دعا با غلظت خیلی بالا
L
خداحافظ رفقا...
L



نوشته شده در سه شنبه 91 تیر 27ساعت ساعت 3:24 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

چهل عدد بلوغ است... عدد کمال...
سی روز از رجب و ده روز از شعبان... چهل روز است که نور و لطف و رحمت، بی امان از آسمان می بارد...
و حالا چله ی رحمت است... نور و لطف و رحمت به کمال رسیده اند... بلوغ ِ عطای خداوندی است...
یازده شعبان است...ماه ِ پیامبر...
ملائک آمده اند... بال هایشان سپید در سپید، میانه زمین و آسمان غوغا به پا کرده...
زمزم ِ « تبارک » میان زمین و آسمان طنین می اندازد... تبسم روی لب های پر از ملکوت حسین می نشیند، رحمت به کمال می رسد و بلوغ ِ عطای خداوندی، پیامبر ِ کوچک حسین در زمین هبوط می کند......
لیلا... مادرش نواده مسیح است... و حسین...پدرش، جان پیامبر...
چقدر شبیه مسیح است... چقدر شبیه پیامبر...
« علی » آمده است... زمین و آسمان به پایش قیام کرده اند و حسین پیش از همه به استقبال پدر آغوش گشوده است...
« علی » نوزاد را به آغوش می کشد و بوسه بر پیشانیش می نهد... نامش را چه گذاشته اید؟
حیایی پر از عشق آسمان چشمان حسین را به زمین می دوزد... ع...ل...ی... من اگر هزار فرزند هم داشته باشم همه را « علی » می نامم...
« علی » به نشان سپاس چشم بر هم می نهد...علی ِ کوچک حسین گلخنده می زند... حسین تبسم می کند و آسمان پر می شود از هلهله...
میان آسمان غوغایی است... انگار سر ِ گهواره جنبانی ِ نوزاد همهمه شده است...
 آسمان به طواف نوزاد آمده است...جبرئیل و میکائیل کنار گهواره نشسته اند و ملکوت وجودش را نفس می کشند...
 چقدر خاطر پیغمبر، با هر نگاه ِ این کودک برای زمین و آسمان زنده می شود....
نور است و نور است و نور که از زمین، می پاشد روی دامن آسمان!...آسمان نور می گیرد از زمین ِ خانه حسین...
سه آسمان جمع شده اند روی زمین... علی، حسین ِ علی، علی ِ حسین... و زمین آسمانی ترین روزش را به رخ آسمان می کشد...  آسمان بلاگردان ِ زمین شده است... و گرد خانه ی حسین طواف می کند...
نور و عنبر و مشک و رحمت و مغفرت و لطف... همهمه شده است از بارش ِ خدا روی زمین...
یازده شعبان است... ماه پیامبر...
رحمت ِ خدا به کمال نشسته است... پیامبر کوچک حسین بر زمین منت نهاده است ... ملائک نغمه ی آمدنش را در گوش کربلا سروده اند...
فتبارک الله احسن الخالقین...

دوباره پیامبر...



نوشته شده در یکشنبه 91 تیر 11ساعت ساعت 9:27 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

خداحافظ رفیق...
خداحافظ ای عزیزی که برای آمدنت لحظه ها را ثانیه به ثانیه شماره می کردم...
خداحافظ ای که آمدنت را با صد بغل شوق و امید به انتظار نشسته بودم... 
و تو وقتی آمدی چنان مرا به آغوش کشیدی که تمام دلتنگی هایم به یک باره فرو ریخت...
آمدنت چه دیر بود و حالا رفتنت چه زود...
حالا من ناباورانه نگاهم را به رفتن تو دوخته ام...
حالا من کاسه دلم را گذاشته ام توی چشمهایم تا آب بریزد پشت پای رفتنت...
حالا من هنوز دلم به رفتن تو راضی نیست... حیف که دور دنیا همین است... حیف که دست من نیست وگرنه به تمام ثانیه ها می گفتم از تب و تاب بایستند... خورشید را نمی گذاشتم غروب کند... این روزها را این روزهای آخر بودنت را نمی گذاشتم که جایشان را به شب دهند...
اما چه می شود کرد... وقت رفتن، وقت خداحافظی است...
خداحافظ آرام جانم...
خداحافظ انیس خلوت هایم...
خداحافظ رفیق...
خداحافظ « اصب »
خداحافظ ر...ج...ب...
خداحافظ رجب...
خداحافظ نهر ِ شیرینتر از عسل و سپیدتر از شیر...
خداحافظ باران ِ بی دریغ ِ رحمت و مغفرت خدا...
خداحافظ ای ماهی که در شرافت و فضیلت تمام بودی...
خداحافظ ماه استغفار... خداحافظ ماه توبه.... خداحافظ ماه بازگشتن به آغوش خدا...
خداحافظ رجب...
آمدنت چه دیر بود و حالا رفتنت چه زود...
کاش دوباره ببینمت...
کاش دوباره ببینمت... آن روز که بال هایت را باز می کنی و رفیقانت را به آغوش می کشی و می بری با خودت... می بری زیر سایه طوبی، کنار نهر رجب، میان خنکای بهشت...کاش دوباره ببینمت...
کاش وقتی فضای محشر پر شود از « این الرجبیون » تو مرا هم با خودت ببری...

کاش دوباره ببینمت...

پ.ن: انگار همین دیروز بود که این پست رو گذاشتم

http://saate15anrooz.parsiblog.com/Posts/258/%d8%b1%d8%ac%d8%a8+%d8%b1%d8%a7+%d9%85%d9%8a+%da%af%d9%88%d9%8a%d9%85.../

آمدنت چه دیر بود و حالا رفتنت چه زود....

 

خداحافظ رفیق...

 



نوشته شده در سه شنبه 91 خرداد 30ساعت ساعت 8:41 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مفاتیح را باز می کنم.... خدا رحمت کند شیخ عباس قمی را...
اعمال شب بیست و هفت رجب...
با طمع در لطف و رحمت خدا لای ورق های مفاتیح دنبال گمشده ای می گردم... دنبال خطی، نشانی، حرفی، آیه ای، دستور روزه و نمازی، چیزی که توی آن معجزه ای باشد... دنبال نشانی خدا می گردم...
نگاهم تند و تند زیر خطوط مفاتیح می بارد... دلم می لرزد... هنوز عطش دارم... آرام نیستم...
به یک باره نگاهم گره می خورد زیر بلندای یک حرف...
زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
دوباره می خوانم، باز می خوانم... باز و باز و باز می خوانم... زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
دستم... دلم... نگاهم... وجودم... می ماند زیر همین جمله... زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
لبهایم بی اختیار به زمزم نجوایی می لرزد... الحمدلله الذی جعلنی... جعلنی... جعلنی... نفس یاری نمی دهد... اشک امان نمی دهد... نجوایم نیمه تمام توی سینه ام حبس می شود...
زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است... یعنی که « حیدر » آینه پیغمبر است... یعنی که « علی » امتداد این رسالت است... یعنی که جز با « علی » نمی شود به پیغمبر رسید... یعنی که « علی » درگاه پیغمبر است... یعنی زیارت « علی » همان زیارت پیغمبر است... یعنی تو با پیغمبر سلام می گویی و جواب از جانب علی می آید... یعنی که علی جان پیغمبر است... یعنی که علی آینه پیغمبر است... زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
معجزه پیدا می شود... « ع...ل...ی... »... جان پیغمبر... همان نشانی که در پی اش بودم...
باز لبریز می شوم... عاشق تر از همیشه... عشق روی نگاهم جاری می شود... سلول سلول وجودم پر می شود از زمزم عشق... الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
حالا جایی میان مفاتیح دوباره که نه! هزار باره محو می شوم... محو در تماشای عین و لام و یاء...
حالا جایی میان مفاتیح گم می شوم...
جایی میان مفاتیح گم می شوم...
الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...

جانم فدایت یا امیرالمومنین



نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 29ساعت ساعت 11:11 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

اینجا مکه است... سرزمین ابراهیم خلیل...
بت خانه ها در تب و تاب آمد و شد عرب جاهلی... غرق در زرق و برق نذرها، سرخ از خون قربانی ها... بت خانه ها پر رونق...  چراغ میکده ها روشن...
 میکده ها مرگ می پاشند در دل جزیرة العرب...
مکه غرق هیاهوست...کف و سوت طواف برهنگان گرد کعبه... فریاد مرگ در کش مکش قبیله ها، صدای گریه دخترکان زیر آوارهای خاک... مکه غرق هیاهوست...
.
جایی کمی بیرون از این هیاهو اما، ملکوت، پرده سکوت انداخته روی دهانه یک غار...
سکوت است و ملکوت است و محمد...
محمد سال هاست که با خلوت غار انس دارد... سال هاست که ماه از پس این غار به او لبخند می زند... سال هاست ستاره ها تمام شب را به تماشای او می نشینند... سال هاست که خورشید محو نور اوست...

اما...امروز انگار عجیب نورانی شده است... خودش هم این را خوب می فهمد...
دلش امروز حسی عجیب دارد... حسی شبیه انتظار!... انگار منتظر کسی است...
به یک باره چیزی شبیه آرامش، چیزی از جنس دلهره و ترس فضای غار را پر می کند...
نور می ریزد و غار پر می شود از حضور جبرائیل....
اقرأ... سکوت غار محو غوغای پر ملائک می شود... دل محمد می لرزد... خیره می شود در پر جبرائیل... اقرأ... محمد مبهوت ِ وحی فقط تماشای جبریل امین می کند...
کم کم به خود می آید... آرام صدایش می لرزد: خواندن نمی دانم ...
اقرأ... تکرار جبریل لب های ملکوتی محمد را به خواندن وا می دارد... و محمد می خواند...
 به نام تنها انیس تمام سال های غارش... می خواند نغمه پیامبر شدنش را...
مکه به خروش می آید... بت کده ها می لرزند...
ملائک کل می کشند....آسمان نور می بارد.... ماه باز لبخند می زند... ستاره ها مشک می بارند روی دامان زمین...
 محمد از خلوت غار جدا می شود ... زلال وجودش از کنار کعبه جاری می شود...
.
.
.
دریا دریا رحمت و خیر و برکت با خودش می آورد بالای صفا، طنین پر از صداقت صدایش می پیچد میان زمین و آسمان: قولوا لااله الاالله تفلحوا...
آری، پیامبر رحمت از همان لحظه نخست دامن دامن رستگاری می آورد با خود.... قولوا لااله الاالله تفلحوا.......



نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 29ساعت ساعت 12:53 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

رنگ شفق سرخ می شود.... رنگ عرش سیاه...
ملائک بی هیچ شوق حتی برای پرواز، تکیه به طاق عرش، غرق ماتم و آه...
صدای مناجاتی می پیچد در خلوت چاه...
آسمان خم می شود... شرمنده و خجل، آرام « آمین » َش را می خواند زیر آوای پردرد دعا...
آ...م...ی...ن...
آمین...
دعایی مستجاب می شود... اسیری از بند رها...
.
.
.
تخته ای بلند می شود روی دست چهار غلام... روی تخته انگار افتاده تکه ای از ماه... پیچیده در پارچه ای سیاه...
تخته سنگین است عجیب...
یک تکه ماه... رنجور و خسته از چاه... چه رازی است در سنگینی این ماه؟!
.
.
.
تخته روی پل رها می شود... صدای نحسی به آواز بلند می شود... هذا امام رفضة...
.
.
.
پروانه ها گرد ماه جمع می شوند... پارچه کنار می رود... تازه رخ ماه عیان می شود... کبود و سیاه و بسته در زنجیر ... راز سنگینی تخته فاش می شود...
.
صدای پروانه ها بلند می شود به گریه و آه...
می لرزد، دل ِ منتظر ِ بانویی چشم دوخته به راه...
چشم ِ پاک ِ دختری خیس می شود به هرگز نیامدن پدری اسیر در چاه...
تنگی دلش انگار هرگز نمی شود تمام...
دل ِ معصومه ای می لرزد... پشت رضایی خم می شود... حضرت موسایی مهمان مادر می شود...

چه گذشت بر تو در آن چاه؟!

پ.ن: تمام حرف من امروز فقط همین است: چه گدشت بر تو در آن سیاه چال، که دعا کردی برای مرگت ای ماه؟!....

 



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 27ساعت ساعت 11:9 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

هم تو از دنیا رها می شوی و هم دنیا از تو...

تو از دنیا و تمام نامردمی هایش، تو از دنیا و تمام داغ هایش، تو از دنیا و تمام مصیبت هایش، تو از دنیا و تمام پستی هایش...

و دنیا از تو و تمام صبوریهایت، از تو و تمام خطبه خواندن هایت، از تو و تمام خم نشدن هایت، از تو و تمام بزرگی هایت...

هم تو از دنیا رها می شوی و هم دنیا از تو...

چشم هایت را می بندی و تمام سال ها از خاطرت می گذرد...

سال های تلخی که با رحلت جدت شروع شد...
چادر خاکی و سیلی و آتش و مادر...
چاه و یکگی و غربت و پدر...
نامردی و پاره های جگر و جنازه ای غریب و برادر...
نینوا و عطش و آه و عباس و حسین...
ح... س... ی... ن...

 سلام علی قلب زینب الصبور...

بغض هایت را فرو می خوری و دوباره چشم روی چشم می گذاری...

پیامبر را می بینی و مادر و پدر و برادرانت... با هزار و یک تبسم برایت آغوش گشوده اند دلت می خواهد دیگر چشم هایت دوباره گشوده نشوند... تو هم تبسم می کنی و دلتنگی است که از نگاهت می بارد...

باز چشم هایت را روی هم فشار می دهی تا دوباره تکرار شود این رویای شیرین...

آسمان روشن و باز تاریک می شود به پای باز و بسته شدن این چشم ها...

دوباره چشم هایت را می بندی... آسمان غرق شب می شود... تمام دلتنگی هایت آرام می شود... اینبار دیگر تمام فراق ها تمام می شود...
فراق پیامبر...
فراق مادر...
فراق پدر...
فراق برادر...
فراق حسین...
دیگر چشم هایت، آن چشم های عاشق و بی قرار هرگز گشوده نمی شود...

هم تو از دنیا رها می شوی و هم دنیا از تو...

پ.ن: امان از دل زینب س امان، امان از دل زینب امان...
پ.ن: عمه جان...
پ.ن: این پست قبلا روی وبلاگ گذاشته شده خودم اینجا نیستم...امروز آخرین روز اعتکافه... من الان باید توی مسجد باشم  شایدجلوی ایوون، شاید توی صحن، شاید توی رواق ها ... دعا کنید هر کجا هستم بی تاب باشم و غرق اشک...
پ.ن: اعتکاف دارد تمام می شود... دعاگوی همه شما هستم دعا کنید مستجاب بشم...



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 17ساعت ساعت 6:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

باز روز پدر شده و تویی و یک قاب عکس...
باز روز پدر شده و تویی و یک عالمه دلتنگی...
باز روز پدر شده و تویی و حسرت یک نگاه بابا...
باز روز پدر شده و تویی و تمام دلخوشیت یعنی همین گلزار...
باز روز پدر شده و تویی و نگاه خیس مادر...
باز روز پدر شده...
 می دانم هیچ وقت نمی فهمم چه رنج ها کشیده ای؟! هیچ وقت نمی فهمم نبودن بابا یعنی چه؟! هیچ وقت حتی نمی توانم تصورش را هم بکنم که بابایم نباشد!! پس اصلا نمی خواهم ابراز همدردی کنم و مثلا بگویم می فهمم!! نه! چون واقعا نمی فهمم...واقعا نمی فهمم تو چه کشیده ای بدون بابا...
اما عزیز دلم با تو حرفی دارم...
بگذار بی مقدمه بروم سر حرفم! وَ الْعادِیاتِ ضَبْحا فَالْمُورِیاتِ قَدْحاً... این آیات را حتما شنیده ای، اما تا به حال به معنیش توجه کرده ای؟!
خدا  به جرقه سم اسب مجاهدان قسم می خورد!!
 خدا نه حتی به خودش یا سلاحش یا حتی همان اسبش بلکه به جرقه ای که از سم اسبش بلند می شود سوگند می خورد!! یعنی یک نفر چقدر باید پیش خدا عزیز باشد که خدا حتی به نعل اسبش و برخورد آن با زمین بها دهد، آن هم اینهمه بها که به آن قسم بخورد، همانطور که به عزت خودش قسم می خورد!!
ببین مقام پدرت را...
روز پدر که می شود سرت را بالا بگیر و با افتخار این آیات را تکرار کن... خدا حتی به خاکی که از زیر چرخ های لندکروز پدرت توی جبهه ها بلند می شد بها می دهد، حتی به برق تفنگش و به چرخش چرخ موتوری که با آن برای شناسایی می رفت، حتی به صدای بریده شدن سیم خاردارهایی که قطع می کرد، حتی به قطره های عرقی که در لحظه های حساس روی پیشانیش می نشست، حتی به خاکهایی که روی لباس خاکیش می نشست، حتی به شنی های تانکی که سوار می شد، حتی به صدای گلوله هایی که سمت دشمن می زد...
خدا حتی به خاک زیر پای پدرت بها می دهد...
عزیزدلم!
خوش به حالت با داشتن چنین پدری... سرت را بالا بگیر روز پدر توست، « پدر » یعنی پدر تو... همان پدری که از همه چیزش گذشت حتی از تو نازدانه ای که وقتی جلویش راه می رفتی انگار دیگر از دنیا هیچ نمی خواست، حتی از تویی که بابا، بابا گفتن هایت آنقدر شوق می ریخت توی دلش که فقط باید تو را محکم می گرفت توی بغلش و می بوسید، حتی از تویی که دست های کوچکت برایش همه دنیا بود، همان پدری که از همه چیزش گذشت، حتی از« تو »...
سرت را بالا بگیر روز پدر توست، « پدر » یعنی پدر تو... همان پدری که خدا حتی به خاک زیر پایش بها می دهد...
عزیزم! روز پدرت مبارک...

روز پدرت مبارک

پ.ن:شادی ارواح طیبه تمام شهدا و خدمتگزاران به اسلام و مسلمین صلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
پ.ن: این پست قبلا روی وبلاگ گذاشته شده خودم اینجا نیستم...امروز دومین روز اعتکافه... من الان باید توی مسجد باشم شایدجلوی ایوون، شاید توی صحن، شاید توی رواق ها ... دعا کنید هر کجا هستم بی تاب باشم و غرق اشک...
پ.ن:دعاگوی همه شما هستم دعا کنید مستجاب بشم...



نوشته شده در سه شنبه 91 خرداد 16ساعت ساعت 6:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

...

تقدیم به همه آنهایی که روزهای نورانی رجب را میهمان خدای خویشند...

اینجا مسجد است، خانه همیشه آباد ِ خدا، و تو این سه روز را میهمان شده ای بر صاحب ِ کریم ِ این خانه...

و خدا ملائک را بر در خانه اش گماشته تا تو را خوش آمد گویند «سَلامٌ عَلَیْکُمْ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى‏ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ».... « ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنینَ »...

شنیده ای « صِبْغَةَ اللَّهِ »... و حالا آمده ای تا رنگ خدا بگیری چرا که باور داری « وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً »

به ضیافت ِ نور خوش آمدی...

عطر و عنبر و مشک میاور! اینجا با عِطر خدا مستت می کنند به عطر دنیا چه حاجت؟!...

میهمان ِ حضرت رحیمی، خدای رحمان، مهربانترین مهربانان... مبادا صدایت به جدال بلند شود!! که بنای ِ این مجلس بر محبت است و عشق....

خرید و فروش را هم در این میهمانی بر تو حرام کرده اند! اینجا فقط معامله با خدا حلال است... معامله ای همه سود و همه برکت... کم هایت را می گیرد و بسیار بسیار می دهدت... یعطی الکثیر بالقلیل...

 اینجا پروازت می دهند... ملائک صف در صف آمده اند تا بازوان خسته روحت را بگیرند و بلندت کنند... « روزه » اما، برای پرواز دادنت شرط است... برای پرواز باید سبک باشی... برای سبک شدن باید از دنیا بگذری... اولین بند دنیا با « روزه » باز می شود... « روزه » اینجا شرط است...

عمری است رفته ای... نمی دانی « خدا » با چه شوقی برگشتنت را آغوش گشوده است... حالا که آمده ای تا مستجابت نکند نمی گذارد از خانه اش بیرون شوی... همه چیز همین جاست... عمری بیرون بودی! چیزی نبود!... بیرون ِ این مسجد خبری نیست... همینجا بمان، کنار ِ همین خدا... بیرون رفتن، « بودنت » را باطل می کند!

اولین شب، نمازهایش دو رکعت است... شب دوم چهار رکعت می شود و سومین شب دو رکعت دیگر هم اضافه می شود... سه روز میهمانی... به ازای هر روز بودنت باید لااقل دو رکعت بنده تر شوی...

دو روز اگر ماندی... روز سوم نگهت می دارند... دیگر دست خودت نیست... میزبان می خواهد بمانی... می خواهد برای « ام داوود » بمانی... برای سجده آخر... برای آن سجده که تمام اجابت ها روی شانه هایی ریخته است که در آن سجده به اشک بلرزند...

نمی فهمی... به یکباره می بینی غروب شد... افطار آخرت را می دهند توی دستت و می گویند اعتکاف تمام شد... دیوانه می شوی... خدایا من تازه پیدایت کردم...

به اندازه خداحافظی با مدینه سخت است دل کندن از مسجد... دیوانه می شوی مثل همان روز که به اجبار تو را از مسجدالنبی کندند....

خدایا! من تازه پیدایت کردم... می ترسم از بیرون ِ این مسجد، می ترسم، می ترسم دوباره تو را گم کنم...

اعتکاف تمام می شود و تو می مانی گیج ِ گیج... مات و مبهوت... توی دلت یک حس تازه است... حسی آمیخته از عشق و دلتنگی و بی تابی و آرامش و بی قراری!... یک حس تازه...

به گمانم « خدا » توی همین حس باشد...

فقط حواست باشد، بیرون ِ این مسجد شلوغ است... بچگی نکنی و باز دست دلت را از دست خدا بیرون بکشی... دوباره گم می شوی...

اعتکاف... فرصت ِ پیدا شدنت، لحظه خدایی شدنت، گوارای جانت...

فرصت پرواز...

 

پ.ن: روزهای نورانی رجب: 13،14و15 رجب ایام البیض نام دارد.
پ.ن: این متن رو بر اساس برخی محرمات و احکام و آداب اعتکاف نوشتم.
پ.ن: دعا کنید... دعا کنید آدم بشم و از مسجد بیام بیرون، خواهش می کنم هر کی این پستو میبینه واسم دعا کنه...
پ.ن: من از بیرون این مسجد می ترسم... خدایا....

 

 



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 13ساعت ساعت 6:55 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

دوستان نگرانند و دشمنان شاد و بزدلان مشکوک...

عمر ِ خورشید هشتم از 47 گذشته است... قرار بود امتداد ِنور تا شعاع دوازده کشیده شود... اما...

اما! هنوز در خانه وحی « شاهزاده ای » هبوط نکرده است...

دوستان نگرانند و دشمنان شاد و بزدلان مشکوک... دل ِ هشتمین خورشید اما آرام است و امیدوار به وعده همیشه حق ِ پدر...
.
.
.
به یک باره نوری می تابد و مدینه غرق می شود در فوج فوج ملائک که از عرش روی زمین می بارند... سخاوت و رحمت و برکت به یکباره بر زمین نازل می شود... هفت آسمان آذین بسته می شود... آواز « تبارک » آهنگ ِ آمد و شد ملائک می شود...

رضای پیامبر به عطای زیبای خدا رضا می شود... تبسم می کند و مدینه، بهشت می شود... نور و مشک و عنبر و گل می بارد از تبسمش...

بهشت به استقبال می آید و پر برکت ترین مولود شیعه به روی پاره تن پیامبر لبخند می زند...

پر برکت ترین مولود شیعه...

پ.ن: انشاالله عیدی ما فرج حضرت بهار عج صلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم



نوشته شده در جمعه 91 خرداد 12ساعت ساعت 6:59 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin