سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

پیرزنِ بیچاره کفشاشو گم کرده بود، اضطراب تو چهره ش موج می زد، بنده خدا مسافر بود و حرمو نمی شناخت، از یه خادم پرسید باب الرضا کجاست؟ خادمه بهش آدرس داد اما کاملاً مشخص بود، نفهمید کجا رو می گه. همین طور گیج راه افتاد به سمتی که خادم نشونش داده بود. با خودم گفتم چی کار کنم کاش برم کمکش. همین طور نگاش می کردم کم کم از جلو چشام دور شد، نگاه ساعتم کردم دیدم تا نیم ساعت دیگه باید خوابگاه باشم، گفتم دیر میشه اما باز دیدم وجدانم راضی نمیشه!! خلاصه یه چند دقیقه ای تو برم نرم هام موندم آخر یهو گفتم:« رَب اِنّی لما انزلتَ الیَّ من خیرٍ فقیر» راه افتادم دنبال بنده خدا؛ ماشاءالله با اینکه سنش بالا بود خیلی تند و چالاک راه می رفت خلاصه کلی دنبالش دویدم آخر یه جا وایستاد تا دور و برش رو برانداز کنه فکر کنم داشت دنبال خُدّام حرم می گشت. چند لحظه وایستادم تا نفسم راست بشه. رفتم جلو دستمو گذاشتم رو شونه اش:- سلام حاج خانوم می خواین برین باب الرضا ؟!

با همون اضطرابش و با لهجه ای که درست نمی فهمیدم چی میگه گفت: کفشامو گم کردم. دستشو گرفتم گفتم با من بیا.

رفتم از کفشداری براش یه جفت دمپایی گرفتم و گذاشتم جلوی پاش گفتم بفرما حاج خانوم اینم عیدی امام رضا بپوش که بریم باب الرضا! پوشید، خوشحال شد انگار واقعا فکر می کرد کفشارو امام رضا داده نگاه به دمپایی ها می کرد و می گفت امام رضا به ما کفشم داد. همین طور واسه من حرف می زد و با هم رفتیم تا صحن جامع، باب الرضا رونشونش دادمو ازش خداحافظی کردم اون هم با کلی دعا و قربون صدقه رفتن، ازمن جدا شد.

وقتی پیرزن رفت با خودم فکر کردم اگه این اتفاق واسه من افتاده بود که یه دفعه یه نفر بیاد بدون هیچ مقدمه ای بهم بگه می خوای بری باب الرضا؟! حتی بدون اینکه از قبلش منو دیده باشه، بعد هم دست منو بگیره و ببره، من حتماً فکر می کردم که این یه معجزه بود!!! حتما اون پیرزن هم وقتی به خونوادش رسیده بود گفته بود که امام رضا براش چه معجزه ای کرده!! البته واقعا هم همینطور بود چون همیشه که قرار نیست خود آقا یه کاری برات کنه گاهی واسطه می فرسته. اون شب هم آقا مثل همیشه کرم کرد و منو واسطه این معجزه کرد!! خلاصه تا حالا هرچی معجزه دیده بودم و شنیده بودم یه طرف! اینکه اون شب تو حرم من خودم معجزه بودم یه طرف!!



نوشته شده در چهارشنبه 90 بهمن 12ساعت ساعت 9:53 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

اگه تا الان نظرم رو راجع به جدایی نادر از سیمین نگفتم واسه این بود که تا دیشب توفیق زیارت این فیلم نصیبم نشده بود!!

دوست نداشتم ندیده راجع به فیلم قضاوت کنم، قبل از اینکه فیلم رو ببینم دو قضاوت کاملا متفاوت درباره ی فیلم شنیده بودم، یکی فیلم رو یک فیلم کاملاً انسانی و زنده و اجتماعی می دونست و دیگری فیلمی سیاسی علیه ایران. به همین خاطر وقت تماشای فیلم همه ی شش دانگ حواسم روی فیلم بود تا ببینم قضاوت کدوم گروه درسته.

البته از اونجایی که فیلم از خارجکی ها جایزه گرفته است,می شد یه حدس هایی راجع به فیلم زد؛چون مطمئنم هر چیزی که مورد پسند اونها باشه حتما باید چیزی علیه کشور و دین و خدا و پیغمبر باشه، همونطور که حضرت امام هم بر این نکته تأکید داشتند که هر جا دیدید مورد تشویق اجنبی ها قرار گرفتید برگردید ببینید کجای راه رو به غلط رفتید که حالا اونا دارن براتون کف می زنن!! ولی به هر حال باید حتما فیلمو می دیدم تا نظر خودمو پیدا کنم نه اینکه نظرات دیگرانو بدون دلیل تکرار کنم.

1.درزنده بودن فیلم جای هیچ شک و بحثی نیست، آنقدر صحنه ها طبیعی طراحی شده بودند و آنقدر بازیگران شاهکارانه ایفای نقش می کردند که فکر می کردی کسی دوربین دستش گرفته و از یک زندگی فیلم گرفته نه اینکه برای یک زندگی فیلم نوشته.

2.نکته بسیار مثبتی که در این فیلم بود رفتار نادر با پدرش بود خصوصاً آنجا که در جواب همسرش گفت:«من که میدونم اون پدرمه». خلاف نظر خیلی ها که راحت به خانه ی سالمندان، گرفتن پرستارو... راضی می شوند این آقا تقریباً به تفسیرآیه ی"و بالوالدین احساناً" عمل می کرد چرا که مفسران در مورد این آیه گفته اند حرف "باء" در این آیه دلالت بر این دارد که این احسان حتماً باید از طرف فرزند باشد نه اینکه پولی به کسی یا جایی بدهد تا آنها به پدرو مادرش احسان کنند، شاید این اولین فیلمی بود که من در آن احترام به پدر را مشاهده کردم چون متاسفانه فیلم های ایرانی پر شده از به سر و کول پدر و مادر پریدن و سرکشی و نافرمانی از آنها. آنجا که گفت"من به همون چند کلمه ای که پدرم حرف می زد دلم خوش بود" واقعاً محبت وشوق نادر را به پدرش آن هم پدری مثل او نشان می داد.

3.تنها نکته ای که من در این فیلم دیدم وحس کردم که می شود از آن برداشت سیاسی کرد همان بحث خارج رفتن سیمین و تاکیدش بر این مسئله بود که ایران جای پیشرفت نیست، هرچند این مسئله ی بزرگی است؛چون با این حرف همه ی اقتدار و پیشرفت علمی- صنعتی کشورمان زیر سؤال می رود، این همه امکانات آموزشی و تحصیلی و زمینه های پیشرفت نوجوانان زیر سوال می رود(چون سیمین بیشترروی پیشرفت دخترش تاکید داشت)؛این حرف,تمام ابر قدرتهایی که در مقابل ما زانو زده اند را بلند می کند، آمریکا، اسرائیل، انگلیس,اینها همه در مقابل ما عاجز شده اند حال چطور من برای پیشرفتم باید به اینها پناه ببرم؟در واقع با این نکته دارد ایران را عاجز و محتاج به اینها جلوه می دهد در حالیکه این ها هستند که محتاج ایران و ایرانی اند.

4.فیلم جایزه های زیادی گرفته، جایزه بهترین بازیگران مرد و بهترین بازیگران زن، بهترین فیلم برداری، بهترین کارگردانی و بهترین صدابرداری که الحق شایسته اش بود،یعنی واقعا جدای از محتوای فیلم این مواردش عالی بود؛ و اما جایزه بهترین فیلم نامه رو هم باز جدای از محتوای فیلم می گم که شایسته اش بود! یعنی کاری به محتوای فیلم ندارم خود فیلم نامه با ظرافت بسیار و دقت تمام نوشته شده بود و نکته ها بسیار دقیق در آن نهفته شده بود و از این لحاظ واقعا دست مریزاد داشت هر چند که در جبهه مخالف بود !! و اما جایزه بهترین فیلم رو هم گرفته هم از نگاه تماشاگران و هم از اون ور آب! نظر سنجی از تماشاگران معمولا با فاصله کمی از تماشای فیلم صورت می گیره یعنی در زمان اوج جوگیری! اصلا جو گیری به کنار واقعا فیلم منسجم و خوبی بود بر عکس این فیلم های بی سر و ته وخنک که الان سینما را پر کرده! من خودم تحت تأثیر قرار گرفته بودم.باز هم تأکید می کنم جدای از محتوا واقعا فیلم قشنگی بود! و اما جایزه ای که از اون ور آب گرفته؛ حتما از نظر اونا شایسته این جایزه بوده ولی به نظر من ایرانی, اصلا اینطور نبود، فیلم پر بود از سیاه نمایی تا جایی که حتی بهترین صحنه های قیلم هم خاکستری بود!! بلا تکلیف گذاشتن هر مشکل و آسیبی که در این فیلم نمایش داده شده بود نکته ای بود که حتما دشمن شادمان کرده! کلا فضای فیلم به گونه ای طراحی شده بود که فضا را مشوش و نا آرام نشان می داد، آن هم نا آرامی ای که هیچ راه حلی ندارد! در واقع فقط باید فرار کرد! فقط باید به خارج از این مملکت پناه برد! شلوغی دادگاه ها، شباهت زندگی نادر و حجت و کلا حاضران در فیلم( از لحاظ وجود مشکلات و بحث و در گیری ها) شاید این را در ذهن تداعی می کرد که انگار در اینجا همه همین طورند. انتقاد خوب است اما نه اینطور! اگر به چیزی انتقاد میکنی مرد باش و برایش راه حل هم بده! علاوه بر این از قدیم گفته اند مشکلاتتان را بین خودتان بگویید اما به گونه ای که دشمن نشنود! تو انتقاد میکنی آن هم در وسط معرکه دشمن؟! انتقادت را هم به همه جامعه تعمیم می دهی؟!

5.امّا من کلاً فکر می کنم این فیلم بیشتر از آنکه سیاسی باشد(سیاست علیه کشور) سیاسی بود از لحاظ سیاست علیه مذهب، در واقع همان استفاده ی دین علیه دین!! در این فیلم باز هم مثل همه فیلم های جهت دار بدبخت بیچاره ها مذهبی ها هستند: دین مداری اصلا اسباب خوش بختی نیست بلکه همه دین دارها بدبخت و بیچاره اند!!!!!!

حالابهتر است کمی به شخصیت های فیلم بپردازیم: 

حجت: حجتی که به اصطلاح آن همه روی خداوپیغمبر حساس بود: *بی ادبی ها،گستاخی ها، بی احترامی ها و کلاً شخصیت وجودی حجت یک انسان کاملاً بد دهن و بداخلاق را در ذهن تداعی می کند و حالا این آدم نماد یک آدم مذهبی است.*در یکی از صحنه های آخر فیلم می بینیم که وی به همسرش می گوید برو به دروغ قسم بخور!! یعنی حرف پول که شد، حرف صاف کردن طلب ها که شد دیگه همین حجت غیرتی هم به همان قرآنی که آنقدر رویش غیرت دارد(تا حدی که دیدیم وقتی معلم زبان به قرآن قسم خورد آرام شد و رفت.یعنی فقط به خاطر قسم خوردنت به قرآن حرفت را قبول کردم!) به دروغ قسم می خورد و می زند زیر همه ی تعصب هایش.*رفتار حجت به عنوان یک مرد مذهبی با همسرش اصلاً درست نبود این یعنی: این مذهبی ها اصلاً عاطفه و محبت و عشق سرشان نمی شود. *تعصب های بی جای این مرد مذهبی که نشانه ی افکاری جاهلی بود یعنی: این مذهبی ها همان اعراب جاهلیند در قالب جدید!! *قرض های زیاد، و زندان رفتن های مکررش دوباره تأکیدی بر بدبختی دیندارها یعنی:چون این ها مجبورند یک سری چیزها را رعایت کنند هیچ وقت پولدار نمی شوند و هیچ وقت بدون مشکل نیستند: (گریزی بر این حدیث: که هیچ وقت ازراه حلال این همه ثروت روی هم جمع نمی شوند).* اولین آشنایی حجت با نادر(در بانک) و همچنین اولین برخورد ایشان در بیمارستان بسیار مؤدبانه و توام با احترام است : در واقع حجت تا وقتی محتاج نادر بود به وی احترام می گذاشت اما همینکه در مقام شاکی قرار گرفت کلاً هر بی احترامی که توانست کرد : خدا نکند که گدا معتبر شود!*بحث راضیه و حجت هم در صحنه های آخر فیلم فقط به خاطر پول است! و این یعنی: دین در مقابل ثروت= بیچارگی دینداران= این ها به خاطر پول حتی هم را می زنند.*خودزنی های حجت: عصبی بودن وی دقیقا در مقابل این آیه« الا بذکرالله تطمئن القلوب» که نشان دهنده ی یک دین مدار آرام و مطمئن است ولی این مذهبی کاملا به هم ریخته و ناآرام است.

راضیه(همسر حجت): همسر حجت به عنوان یک زن چادری و بسیار مقید که برای هر مسئله ای با دفتر مسائل شرعی تماس می گیرد: *دروغگوست و ظاهر چندان مناسبی ندارد.*تماس های مکرر وی با دفاتر پاسخگویی به مسائل شرعی یعنی: دین باعث تعطیلی زندگیست، چرا که برای هر چیزی یک فانون دست و پا گیر دارد.

نادر: شاید فکر کنید نادر هم مذهبی است!: * خیر اصلا این طور نبود! از روی حجاب همسر و دخترش این القا می شد که نادر مذهبی نیست، چون مذهبی در این فیلم از روی غیرت بی جا و حجاب زنش تعریف می شود! رفتار این آدم غیر مذهبی با پدرش بسیار عالی است! رابطه اش با دخترش خیلی قشنگ است. در همه صحنه ها می خواست مرد باشد؛ هر چند بعضی جا ها زیر قولش می زد اما به هر حال سعی خودش را می کرد. بسیار محترم و با ادب است درست بر عکس حجت! البته وجود این چیزها در یک آدمی که زیاد هم مذهبی نیست چیز بعیدی نیست.ولی نکته ای که در این فیلم هست این است که نادر در مقابل حجت قرار می گیرد و این دو شخصیت با هم مقایسه می شوند. رفتار نادر با پدرش طوری است که پدری با این وضعیت را هم کنار نمی گذارد.آی مذهبی ها، ببینید این حتی این پدر را کنار نمی گذارد!!

خواهر حجت: چادری و مذهبی است: *با وجود اینکه می داند بچه جای دیگری سقط شده است اما نه خودش چیزی می گوید و نه اجازه می دهد راضیه حقیقت را بگوید(هر چند ترس خود راضیه هم در نگفتنش بی تأثیر نبود) ضمنا طوری هم رفتار می کند که نادر را مقصر جلوه دهد(تماس گرفتنش با سیمین، رفتارش در بیمارستان و در خانه حجت) *وی در صحنه ای از فیلم با سیمین تماس می گیرد : با بی ادبی حرف می زند ، نفرین می کند:نفرین حربه دست این مذهبی هاست، تا چیزی می شود فوری با کمک خدا و پیغمبرشان نفرین می کنند!

سیمین:به عنوان یک زن غیر مذهبی: *سیمین کلا خوش اخلاق است.رفتار سیمین بعد از اعتراف راضیه کاملا به دور از هر بی ادبی و پرخاشگری است. البته وجود نکات مثبت در این فرد جای تعجب نیست مهم معرفی این افراد به عنوان الگوی برتر است.*رها کردن زندگیش به همین راحتی: تأکیدی بر اهمیت خارج رفتن است، یعنی حتی زندگیت را رها کن و برو دنبال پیشرفت!!! آن هم اونور آب!

چند نکته دیگر هم لازم است که به آن اشاره شود:

*صحنه ای که پیرمرد بیچاره توی خیابان بود,نشانی از بی وجدانی ایرانی ها: نه ماشین ها رحم می کردند نه عابران پیاده اعتنایی می کردند که این پیرمرد بدون کفش و با این وضع آمده بیرون و کاملا از ظاهرش هویدا بود که حالش خوب نیست.*بلاتکلیف گذاشتن گم شدن پول ها : هنوز این فایل می تواند در ذهن بیننده باز بماند که شاید کار راضیه بوده!!( یک زن مذهبی و دزدی) پول به اندازة دستمزد راضیه کم شده بود پس احتمالش هست راضیه قضیه را برای خود شرعی کرده باشد و به اندازة دستمزدش پول برداشته باشد! *پایان فیلم: باز گذاشتن پایان فیلم و اجازه ی قضاوت دادن به بینندگان از زیرکانه ترین گونه های پایان فیلم است زیرا وقتی فیلم تمام شود و تکلیف همه چیز را مشخص کند، این فیلم برای بیننده کاملا تمام می شود اما باز گذاشتن پایان فیلم باعث می شود تا مدت ها ذهن بیننده درگیر فیلم بماند و هر از چندگاهی به محتوای فیلم گریزی داشته باشد پس اجازه نمی دهد به این راحتی ها فیلم در ذهن بسته شود و کم کم از یاد برود.*در کل به نظر من این فیلم تقابل بین مذهبی و غیر مذهبی و رای به نفع غیر مذهبی ها بود:برخورد خیلی راحت مادر سیمین با سقط جنین: چیزی که در آیین اسلام قتل محسوب می شود به همین راحتی از کنار آن می گذرد چیزی که متاسفانه دشمنان اکنون در حال تلاش برای رواج آن در کشور ما است. بهترین آدم این فیلم( از لحاظ اخلاقی و کمک به دیگران و...) مادر سیمین است که یک فرد غیر مذهبی است، دیدیم که حتی در شرایطی که بین نادر و سیمین اختلاف بود وثیقه آورد، رفتارش با نادر کاملا مادرانه بود و از پدر نادر هم مراقبت می کرد رفتارهایی که در مقابل رفتار مذهبی های فیلم قرار می گرفت.*ترمه شخصیتی کاملا باادب،دارای حس احترام نسبت به پدر و مادر، درس خوان و زرنگ است که  از دروغ گفتن خودش عذاب وجدان داشت تا جایی که حتی گریه کرد. و فردی حق طلب بود؛حالا این دختر گل تحت تربیت یک پدر و مادر غیر مذهبی است! *نشان دادن دور بودن زن و شوهر های ایرانی: درد کشیدن راضیه در شب  تصادف و سقط جنین در حالی که حجت درد شبانة همسرش را نفهمیده بود.رابطه نادر با سیمین که سیمین نمی توانست به همسرش بگوید من به محبت تو نیاز دارم(اصلا ناز من رو نکشید....) و غرور نادر برای ابراز نیاز به سیمین .ترس راضیه از حجت: این دوری و طلاق عاطفی باز در این خانوادة مذهبی مشهود تر است هر چند تاکید بر روی زن و شوهر های ایرانی است اما تاکید خاص تر روی مذهبی هاست.*از دید مذهبی ها سایر آدم ها کافرند!! فکر کردین دین و پیغمبر فقط مال شماست(این را نادر به حجت می گوید).*از دید مذهبی ها سایر آدم ها نژادپرست، خودخواه و بی وجدانند: فکر کردی فقط بچه تو بچه آدمه؟(این را حجت به نادر می گوید).*به نظر من این فیلم رفتارها را زایده ی اعتقاداتشان معرفی می کند.نادر، حجت و سایرین هر کدام در جایگاه اعتقادی خود رفتاری دارند که باز هم مذهبی ها بدرفتارند!!! البته من به این فیلم از نگاه مخاطبین عامش نگاه کردم، مخاطبینی که فوری حجت را مذهبی قلمداد می کنند و نادر را مدرنیته و روشن فکر! که متاسفانه اکثر آدم ها، لااقل اکثر مخاطبان سینما در همین قشر جا می گیرند وگرنه از دید کسی مثل من حجت اصلا مذهبی نیست!! ضمنا پای همین اعتقادات سست و پوکش هم تا آخر نمی ماند، بحث منافع که می شود می زند زیر همه چیز.*اما نقش پدر نادر در این فیلم به نظر من نقش خنثی کننده بود! یعنی به خاطر وضعیتی که داشت از همان ابتدا انسان را چنان تحت تاثیر قرار می دادکه فرصت فکر کردن و تمرکز روی فیلم را از آدم می گرفت، از همان اول فکر را مشغول می کرد تا نگذارد روی نکات منفی فیلم( نکاتی که در پی القای آن هستند) دقت داشته باشی.*جواب سؤال شرعی راضیه این بود:اگر در حالت اضطرار هستید اشکالی ندارد!!و اصرار راضیه یعنی: اینها بر اساس میزان التماس شما!! دستورات را تغییر می دهند!! *بدتر از همه قاضی فیلم:که رفتارهای بداخلاقانه و گاهی توام با توهین داشت در حالی که قاضی در دین اسلام جایگاه ویژه ای دارد و باید معدن آرامش و القای آرامش بوده و رفتاری توام با مهر و از روی دلسوزی داشته باشد.این یعنی:شما هر بلایی به سرتان بیاید به درک!فقط قانون!!حتی کمترین تلاشی برای حل مشکل نمی کند بلکه فوری به قانون عمل می کند؛آن هم قانونی که باید بعد از بررسی عملی شود.

و به طور کلی در این فیلم چهره ایران و ایرانی نازیبا نشان داده می شد.

 



نوشته شده در چهارشنبه 90 بهمن 12ساعت ساعت 9:38 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

دوستان عزیز این مطلب از وبلاگ دو رکعت عاشقی به آدرس:http://benoor.parsiblog.com گرفته شده است.به نظرم متن زیبا و ساده ایه که در دل خود هزاران حرف داره.

سلام گلشیفته

میخواهم با هم به عنوان دو نفر دهه شصتی که میتوانند زبان هم را بفهمند حرف بزنم . چند وقت بیشتر نبود که تو را شناخته بودم . وقتی فیلم هایت را میدیدم انگار حس میکردم داری برای وطنت و خاک آن میجنگی با عشق . فکر میکردم برای من ارزش قائلی با آن همه باعشق بازی کردنت . گلشیفته ! یک روز همین خاک تبدیل شده بود به میدان خون برای پدر مادر های ما . یادم که نمی آید اما پدرم را دارم که برایم از آن روزها بگوید . من از تو کوچکترم از لحاظ سنی . میدانم که تو بهتر یادت می آید زندگی مردم را برای نجات خاک و هویتشان . بابا تعریف میکند برایم از خاطرات جنگ . آن روزها باباهایمان برای اینکه ناموسشان به دست دشمن نیفتد زن ها و فرزندانشان را در کمد ها قایم میکردند . بابای من برای نجات ناموس و خاکش با همه وجود تنش را در مقابل سلاح های شیمیایی دشمن سپر بلا کرد .بابا میخواست من در حصر نباشم . میخواست آزاد باشم . برای همین خودش را به آب و آتش زد . بابای من دیروز شیمی درمانی شد . خیلی سخت است ببینی بابایت به سختی نفس میکشد و خس خس میکند سینه اش و از درد فریادش را قورت میدهد که دخترش نبیند . بابا دست دایی را جلوی من گرفته بود و به دایی ام دست من را میداد و میگفت اگر روزی نبودم من ، ناموسم را به تو میسپارم . مراقبش باش .... و تو چه میدانی دیدن این لحظات چقدر زخم دارد برای آدم . .... یادم می آید بابا دستم را گرفت و به همایشی برد که دعوت بودیم آنجا برای بیماران مصروع . آن روزها تو اینجا نبودی . ایران را ترک کرده بودی برای اینکه تو هم میخواستی بجنگی برای آزادی . جنگ جنگ است . فقط اهداف متفاوت دارد که آن را عزت میبخشد و یا به پستی میکشاند . .... داشتم میگفتم ، آن روز من با بابایم آمده بودم در همایش . بابای تو هم آمده بود . آقای فراهانی... ! . آن روز من نمیدانم بابای تو آنجا چه میکرد اما سخنرانی محکمی در دفاع از تو انجام داد . آقای فراهانی میگفت پروانه ی کوچک من در فرانسه در غربت است و شما مردم درکش نمیکنید . برایت شعر خواند . کلی احساسات یک سری جوان و پیر مصروع را بر انگیخت . یک سری آدم هایی که دردشان انقدر زیاد است که دیگر لازم نیست نمک به زخمشان بزنی . این همه را میگفت که از تو که ناموسش هستی دفاع کند . بابایم داشت کنار دستم به 24 سال پیش فکر میکرد و امروز تو را میدید و پدرت را که چقدر تفاوت کرده است این روزگار . که چقدر ارزش ها بی ارزش شده اند و بی ارزشی ها ارزشمند .

گلشیفته ! آن روز بابا های ما خودشان را سپر کردند در مقابل شیمیایی های دشمن . در مقابل مسمومیت گلوله های دشمن ... در مقابل همه این ها وایستاد تا من و تو را دشمن نبیند و معجر از سرمان نکشد . آن ها  مردانگی کردند و کارشان اباالفضلی بود . حالا بیست و چند سال گذشته . حالا من و تو باید نشان دهیم که کار بابا های زمان جنگ ، چقدر برایمان ستودنیست.

تو میم مثل مادر را بازی کردی و من باور کردم که داری آژانس شیشه ای را به زبان دهه شصتی برای من و امثال من ترجمه میکنی . فکر نمیکردم اما که تو هم داری میجنگی . فکر نمیکردم تو هم در مقابل شمیایی دشمن امروز قرار است برهنه شوی . بابای تو هم داشت میجنگید حتی در دفاع از تو اما بابایت را هم مسموم کرد این شیمیایی . بابا هایمان در کمد ها را بستند که نبینند من و تو را . و تو برهنه شدی که دیده شوی. این است تفاوت جنگیدن آدم ها . این است که یکی عزیز میشود و یکی ...... گلشیفته ! امروز تو هم شیمیایی شدی . بنیاد شهید از تو حمایت نمیکند . امور ایثارگران این کار تو را ایثار گری نمیدانید . اما هستند بنیاد هایی که تو را در خارج حمایت کنند و برای ایثارگری ات ارزشی به قدر برگزاری فستیوال بگذارند . آنجا داری شیمی درمانی میشوی . امیدوارم شیمی درمانی ها تو را به آرزوهایت برساند اما پدرت را هم مسموم کردی . کاش بیخیال این درمان های مسموم غرب میشدی و مشت بر دهان دشمن میکوبیدی . کاش هنوز معصومیت میم مثل مادر را داشتی . یادت می آید چقدر در (درباره ی الی ) برای غرق شدن دوستت غصه خوردی ؟ یادت می آید چقدر تلاش میکردی که کسو کارش جریان را نفهمند ؟ یادت می آید ؟ این ها همه را گفتم چون تو فرزند همین خاکی . خاکت را به خاطر آور و حماسه ها و ارزش هایش را .

گلشیفته فراهانی



نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 9ساعت ساعت 8:6 عصر توسط پونه| نظر بدهید

 

سلام و صد سلام، مبارک باشه! لابد میگید چی؟ خب حلول ماه ربیع دیگه!

ماه قشنگی که با یکی دیگه از شاهکارای حضرت مولا شروع میشه!

حتما ماجرای لیلة المبیت رو شنیدید، داستان هجرت پیامبر و خوابیدن حضرت امیر تو خونه ایشون برای حفظ جان عزیز پیامبر(ص).

یکی از هزاران صحنه ای که خداوند به واسط? وجود امیرالمؤمنین به همه ملوکوتیان فخر کرد، و دوباره که نه هزار باره به خودش تبارک گفت همین جا بود.

خداوند به جبرئیل و میکائیل فرمود من بین شما عقد اخوت جاری کردم کدامتان حاضرید جان خویش را فدای برادرش کند؟! و پاسخ گزینه هیچ کدام!!

پس حضرت حق با مباهات فرمود به زمین بروید و علی را بنگرید که چگونه حاضر است جان خویش را برای پیامبر بدهد. و صدای بخٍ بخ ٍیا علی جبرئیل و میکائیل فضای ملکوت را پر کرد. آن شب این دو ملک مأمور حفظ جان علی شدند...

و باز هم فقط باید گفت: فتبارک الله احسن الخالقین...

هشتم ماه شهادت مظلومانه و غریبان? بابای مهربون امام زمانمونه که ان شاالله بتونیم توی این روز با ترک گناه باری از دل پر از غم امام زمان عزیزمون برداریم.

و اما نهم ربیع عیدِ عیدا، عیدالزهرا، روز آغاز ولایت مولای مهربونمون حضرت بهاره خدا کنه روزی برسه که با ظهور آقای عزیزمون واقعا عید بشه، واقعا بهار بشه و واقعا بشه گفت عید الزهرا. راستی تو مفاتیح خوندم که گفته بود انفاق در این روز موجب آمرزش گناهان میشه! پس به عشق مهدی فاطمه تا می تونید تو این روز انفاق کنید.

 انفاق هم که می دونید فقط با پول نیست! اگه یه چیزی میدونید که دیگری نمیدونه(علم مفید منظورمه حالا تو هر حیطه ای) بهش بگید این میشه انفاق علم، اگه عیدی بدید میشه انفاق مال، اگه واسه یه کار خیر وقت بذارید میشه انفاق عمر، و همین طور برید تا آخر خلاصه هر کار که فقط واس? خدا و از روی محبت امام زمان کردید میشه انفاق پس حواستون باشه که سرتون بی کلاه نمونه!

بعضی ها هم گفتن دهم این ماه سالگرد ازدواج پیامبر عزیزمون با مادرگلمون حضرت خدیجه است، البته من واسه این مدرکی پیدا نکردم ولی به هر حال خوش یمن ترین ازدواج عالم که منتهی میشه به ولادت خوش یمن ترین مولود عالم یعنی حضرت زهرای اطهر مبارک.

برادرای عزیز اهل سنتمون هم که گفتن دوازدهم این ماه ولادت حضرت ختمی مرتبته.

روز چهاردهم ماه هم که باز عیده، روز به درک واصل شدن نحس ترین موجود دنیا یزیدبن معاویه بن ابی سفیانه. به به آدم کیف میکنه عجب شجر? ملعونه ایه شجره نام? این خاندان ملعون!

شب هفدهم هم شب معراج نبی گرامی اسلامه: "سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجدالحرام الی المسجدالاقصی...". پیامبر مهربان ما راکب بر براق هفت آسمان را سیر می کند تا آنجا که "قاب قوسین او ادنی" و باید فقط شاکر پروردگار بود که ما را به داشتن چنیین رسولی کرامت و عزت بخشید.

و اما هفدهم ربیع که روز جشن و سرور و عیدی دادنو عیدی گرفتنه. روزی که سرنوشت بشریت گره خورده به خاک قدوم مولودش.

روزی که با ولادت پیامبر عزیزمون و ولادت رئیس مذهبمون نور علی نور میشه.

خلاصه این ماه عزیز فرصت خوبیه واسه آستین بالا زدن واسه جوونا!! مخاطب این قسمت کلام پدر و مادرای این جوونای عزیزن! انشاالله همه جوونا زیر سای? امام زمان خوشبخت و سعادتمند بشن. آمینشو بلند بگو!

                                                                                    روزهاتون نورانی

                                                                                                                                 

 

 



نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 9ساعت ساعت 8:50 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

 خوابگاه اصلاً امن نیست!
یک ساختمان قدیمی از بقایای دوره ناصرالدین شاه یا شایدحتی پیشتر! دیوار های کاذب و سقف پر از پنجره های شیشه ای. 4طبقه روی همِ از زیر خالی،به اضافه ی سه اخطاریه ی تخلیه خوابگاه، اخطاریه هایی که همه حاکی از نا امنی این فضای زوار در رفته است!! ساختمانی که حتی با راه رفتن بچه ها می لرزد چه رسد به زلزله آن هم زلزله ای به این هیبت!!
این مقدمات فقط برای این بود که باور کنید خوابگاه عجیب لرزید، اگر نیشابور با زلزله ی 5 ریشتری لرزید، زلزله خوابگاه ده ریشتری بود!! منی که حتی از سوسک نمی ترسم ترسیده بودم چه رسد به سایر رفقا! این ها را هم اگر می بینید با این همه تأخیر برایتان قصه می کنم برای این بود که تازه از زیر آوار بیرون آمده ام! تمام این مقدمه چینی ها برای این است که شما نگویید ما جوگیر شدیم و ترسیدیم! نه باور کنید ترسناک بود!!
زلزله که شد خوابگاه با صدایی مهیب چنان لرزید ک یک لحظه حس کردم ساختمان می خواهد از جا کنده شود. 
وحشت بچه ها زلزله ای دیگر بود از زلزله ی زمین ترسناک تر!! کمی که آرام شدیم همه به دنبال راه فراری بودند، چند نفری که خویشانی داشتند بساط جمع کردند و الفرار و بقیه اما به کجا؟؟!
در این شهر پناهی بهتر از حرم می شناسی مگر؟؟!!
همه راهی حرم شدند: آمدم ای شاه پناهم بده!!
شب جمعه هم که بود، اگر قرار است بمیریم چه وقتی بهتر از شب جمعه و چه جایی بهتراز حرم، توبه و مرگ و بهشت! همه یک جا!
همه گفتند شب را حرم می مانیم، برنمی گردیم خوابگاه!
همه رفتند و کسی خوابگاه نماند...

روایت اول:
همه ی غصه ام آن لحطه تو بودی!
این همه شوقت برای برگشتنِ من، شرمنده ام می کند!
این روزشماری هایت، این لبخندی که با تمام شدن هر روز بر لبت می نشیند، این همه شوقت برای برگشتن من شرمنده ام می کند!
این دلتنگی هایت، این دائم پرسیدن هایت از وقت آمدنم دیوانه ام می کند!
در آن لحظه همه ی غصه ام تو بودی، صدایت را که شنیدم دیگر نتوانستم اشک هایم را پنهان کنم.بیشتر از یک ماه است که نیامده ام و از حرفهایت خوب می فهمم که بر تو سخت می گذرد این دوری. من هم دلتنگم، بر من هم سخت می گذرد اما دلتنگی های تو مرا بیشتر اذیت می کند تا دلتنگی های خودم. در آن لحظه تمام غصه ام تو بودی، ترسیده بودم، تمام وجودم می لرزید اما نه از زلزله! از مرگی که مبادا بعد از این همه انتظار جنازه ی مرا برای تو بیاورد!در آن لحظه تمام غصه ام تو بودی و فقط گفتم خدایا مادرم!
مادرم! خدایا خودت که می دانی، دارد بال در می آورد از اینکه من دارم بر می گردم، خدایا این طور جانم را نگیر، خدایا مبادا ندیده مرا از او بگیری!
در آن لحظه همه ی غصه ام تو بودی، همین بود که تا صدایت را شنیدم، گریه ام پیش از خودم جوابت را داد. نگران بودی اما نگرانی هایت را فراموش کرده بودی تا مرا آرام کنی و نمی دانستی که نا آرامی من برای توست نه برای زلزله!
و من مطمئنم که فقط به دعای تو بود و برای دل تو بود، و به دعای مادران همه ی این رفیقانم و به خاطر دلهای منتظر مادران همه ی این ها بود که زمین برما آرام گرفت و خشمش را فرو نشاند!
و اما الآن شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ی مادران شهدا، مادرانی که شاید ماهها دوری حتی جنازه فرزندانشان را نیاورد چه رسد به شهریاری که تمام آرزو هایشان را به قامت او بسته بودند. 

روایت دوم:
تازه به خودم آمدم! نکند بمیرم و آخر هیچ... پس این همه امید و آرزو؟!
نکند بمیرم وآخرهیچ!!
ترسم تو بیایی و من آن روز نباشم، تمام فضای ذهنم پرشده بود از این زمزمه. همه ی فکرم تو بودی . نکند بمیرم وآقا...نه!
به ذهنم رسید شاید این از نشانه های ظهور بود!! فردا جمعه است، شاید!
شاید این جمعه بیاید شاید!!
کمی با آرزوی تو آرام شدم و شاید به این آرزوی کودکانه ام دلم راضی شد!! دلم راضی شد که این جا هم به یاد تو بودم!
اما الآن شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام!
اول از همه یاد مادرم بودم! همیشه آنکه عزیزتر است زودتر به خاطر می آید و من زودتر از تو به یاد مادرم افتاده بودم!! نه! خدا نکند که مادرم عزیزتر باشد، خدا نکند، آن وقت چطور می توانی مرا باور کنی؟! باَبی انتَ و اُمّی! نکند این ها فقط ادعا باشد؟!!! نه! مادرم به فدایت آقا!
شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام به خاطر دلم! مادری که کمتر از 2ماه است ندیده امش یادش مرا بیشتر مشغول می کند از یاد تو، همان پدری که عمری است ندیده امت!!  

روایت سوم: 
همه ترسیده بودیم! چشم ها داشت از حدقه بیرون می زد و دل ها از سینه!  
حرم، تنها پناه ما در این شهر! همه عازم حرم شدیم بین راه آیات ابتدایی سوره حج را زمزمه می کردم: اِنّ زلزله الساعة شیئ عظیم.
خدایا پناه برتو! زلزله قیامت چگونه خواهد بود؟! همه ی فکرم مشغول ساعت برپایی قیامت بود. هنوز دلهره ی زلزله در وجودمان بود، همین دلهره هم به سمت حرم فرارمان داده بود!! 
به حرم که رسیدیم دعا شروع شده بود: و لا یمکن الفرار من حکومتک! دقیقاٌ همین فراز را می خواند!
و من چرا به حرم پناهنده شده بودم؟! برای فرار از زلزله؟! کدام زلزله؟! همان لزله ای که شاید مرگ من در پی اش باشد؟!   
پس، از مرگ فرار می کنم !!! مرگی که باید برای من احلی من عسل باشد!
چرا می ترسم از مرگ؟! اصلاٌ آماده اش هستم؟!
آمادگی برای مرگ مگر چیزی جز بندگی است؟!  
و الآن شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ی خدایی که هیچ وقت بندگی کردنش را یاد نگرفتم! 

روایت چهارم:
ساعت پنج ساعتی بعد از زلزله را نشان می داد! دلها آرام گرفته بودند وترس ها ریخته بود، شاید زلزله فراموش شده بود، لااقل می شود گفت مرگ حتما فراموش شده بود! کم کم همه دوباره عزم خوابگاه کردند! یکی یکی و دوتا دوتا و چندتا چند تا، همه رفتند و کسی در حرم نماند!
و من الان شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ام از این همه غفلت و فراموشی!! انگار این اصلا من نبودم که همین چند ساعت پیش مرگ را جلوی چشمانم می دیدم!!

روایت آخر:
و من الان شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام به خاطر تمام این شرمندگی هایم! که اگر این ها حقیقت بودند آن وقت می شد حقیقتا گفت: شاید این جمعه بیاید شاید...

 



نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 9ساعت ساعت 8:48 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

 

سلام آقا,پایم که به خانه ات می رسد,یکدفعه دنیا عوض می شود انگار,دلم آرام می گیرد,گام هایم را انگار نه روی زمین که روی ابرها بر می دارم,اینجا همه زیباییند,همه نورانی و دوست داشتنی.

دلم برایت تنگ است آقا,افسوس که هزاران, امروز,از کیلومترها آن طرف تر با پای پیاده به زیارتتان آمدند و من که عمری است همسایگی ام با شما مایه ی حسرت دیگران است, توفیقم نشد.

دل غمینی از من آقا, می دانم,هزار توبه شکسته ام, می دانم,دلت را رنجانده ام,خوب میدانم,ولی چه کنم آقا؟

چه کنم که باز دلم برای دیدنت تنگ است؟چه کنم که باز بعد از این همه دوری ازشما, یاد مهربانی های پدرانه تان افتاده ام؟

آقا مرا بپذیر که گناهان سر به فلک کشیده ام  نه شایسته ی بخشش است ولی عمری است همه در گوشمان خوانده اند امام هشتم شیعیان, نامش رضا(ع) ست.

 تو را به بزرگی نامت آقا,مرا ببخش و بپذیر و نجاتم بده از این در به دری همسایه ی شما بودن و بی شما بودن.....

که قصه ی دردناکی است این بودن وآن نبودن!...

 

 



نوشته شده در سه شنبه 90 بهمن 4ساعت ساعت 10:27 عصر توسط پونه| نظر

به به!خداییش آدم حظ میکند از استدلال به این محکمی, برای آنکه بتواند همچنان سرش را عین کبک زیر برف نگه دارد!!

صرفا جهت اطلاع این هفته فرمودند:چطور وقتی جدایی نادر از سیمین در جشنواره ی فیلم فجر خودمان برنده ی جایزه می شود,هیچکس نمی گفت این فیلم جهت سیاسی دارد ولی حالا که....

اولا,خیلی ها از همان اول هم نقدهایی بر آن نوشته بودند که متضمن همین معنا بود.ثانیا,به فرض که من بیننده از اول متوجه این مسائل نشوم, اینکه بعد از کف زدن و هورا کشیدن دشمن(همان که خوب می دانم هیچ گاه دلش برای من نسوخته و پیشرفت و آبادانی کشورم را نخواسته) اگر به خودم شک کنم و بفهمم لابد دارم در راستای هدف او گام بر میدارم که مرا تأیید می کند,چه تناقضی با آن عدم توجه  اولیه ام دارد؟!

هدف  این دشمن,با آن دست قطع شده ی جهان خواری اش از کشورم در تمام این سالها,چه بوده جز اینکه به همه ی مردم جهان القا کند که من ایرانی,بدبختم,فقیرم,به شکایتم رسیدگی نمی شود,شوهر متحجر عقب مانده ام, پایبندی به سنت ها را به علاقه اش به من ترجیح میدهد,همه جا دعواست,همه توی سرشان میزنند,همه چی آشفته است....

تمام آنچه یک کارگردان ایرانی زحمت کشید و به تصویر کشید! تویی که این فیلم را دیدی تو را به خدا یک جایش بود که لبخند بر لبت بیاید؟یعنی در کشور من و تو به اندازه ی یک لحظه هم لبخند وجود ندارد؟توانستی در این فیلم فقط یک چیز پیدا کنی که سر جای خودش باشد؟یک آدم راضی در این فیلم نشانت دادند؟ تو را به خدا بعد از فیلم دلت نمی خواست از این همه درد و ناراحتی گریه کنی تا از شر آن بغض لعنتی که گلویت را می فشرد خلاص شوی؟یعنی ایران من و تو همه اش همین است؟!بغض و کینه و حسرت و درد و خاک بر سری؟!

توهم توطئه زده ام صرفا جهت اطلاع روشنفکر؟! اینها عین واقعیت است؟!کارگردان دارد  به مردمش خدمت  میکند؟اصلا وظیفه اش همین است که مشکلات جامعه را نشان دهد؟!

باشد درست!اصلا همه ی ما وظیفه داریم مشکلات و کاستی ها را گوش زد کنیم. اما بعدش چه؟باید همه را در همین حس سردرگمی و حیرت و بدبختی رها کنیم؟نباید راه حل هم بدهیم؟فقط باید نق بزنیم؟

واقعا وقتی یک آمریکایی این فیلم را ببیند, ندای من و تو را از پسش نمی شنود که میگوییم: آی بیگانه ی لا مذهب بیا مرا نجات بده,تو بیا همه ی مملکت مرا صاحب شو,ارزش های مرا لگد مال کن,و در عوضش فقط مرا نجات بده!

یادت رفته روزگاری را که در همین مملکت, یک سگ آمریکایی بیشتر از من و توی  ایرانی ارزش داشت؟

متأسفم...

واقعا متأسفم برای صرفا جهت اطلاعی که تا این حد بی بصیرت است...





نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 2ساعت ساعت 12:53 صبح توسط پونه| نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

هفته پیش برای دیدن تئاتر تنور کاری از موسسه هفت آسمان ساعتی چند به صندلی های تالار نور تکیه کردیم شاید چشمانمان نوری بگیرد و غبار روزمرگی از دیدگانمان شسته شود.

برای نویسنده تئاتر ، تنور خولی ، بسان تل زینبیه بود که از آنجا به قتلگاه می نگریست و شاید بهترین مکانی بود که می توانست در آنجا روضه عاشوراییان را بخواند . ماجرای دو جن که از راه دراز آمده بودند تا حسین بن علی را زیارت کنند و یاری ولی در حالی که در تنور خولی رحل اقامت افکنده بودند زعفر رسید و گفت که دیر رسیدید...

انگار نویسنده صحنه هایی را به قلم آورد که دلش درش تپیده بود .صحنه عروج علی اصغر . آنجا که از بلندای دستان پدر به اوج آسمان سفر کرد. آنجا که زعفر با نرفتن به میدان از امامش اطاعت کرده بود و راستی چه صبر قشنگی داشت زعفر...

زعفر، جنی بود که اطاعتش مرا به یاد سقای کربلا ، همان علمدار حسین ع انداخت. همیشه فرمان ولی امر، بیا نیست. گاه بروست . گاه امام شیوه ای را به شیعه اش یاد می دهد که شاید مورد رضایت او نباشد ولی متناسب او هست . ولی باید توجه داشت این آمدن و رفتن در مسیر حقست و برای روشن کردن شمع های خاموش شده وجودمان.

عباس بن علی هم می خواست به میدان برود ولی امامش به او گفت تو آب آور کاروان باش. آب آوری کار هرکسی نبود. متناسب عباس بود . ولی اطاعت عباس اینجا قشنگست . عباس ! با آن هیبت و نیروی جنگی اش به میدان نمی رود و سقا می شود. پسندم آنچه را جانان پسندد.

صحنه دیگری که از میان ورق زدن های نویسنده از کتاب عاشورا به چشم می خورد همان عقب افتادگی فرزندان حسین از کاروان بود که عقب ماندگی سپاهیان یزید را نمودار می ساخت...

و انگار ... سالن تاریک نمایش از نور شعله های دل تماشاگران روشن شده بود.

 اوج صحنه ها... اوج یادآوری ها... یادواره  قتلگاه...

امام بی یاور:مگر نه این است که من پسر دخت رسول خدا هستم؟

سگ رویان: بله

امام بی علی اکبر :مگر نه این است که من سبط نبیم ؟

دنیا پرستان:بله

امام بی عباس:مگر نه این است که من پسر علی بن ابیطالبم ؟

عهد شکنان:بله

امام غریب:جرم من چیست؟

قرآن خوانان فرقان کش:جرم تو این است که پسر علی هستی .

 

انگار نویسنده حرف دلش را زد.

 فکر می کنم سختترین کار دنیا دل کندن است! دل کندن از آنچه دوست می داری برای رسیدن به خدا. خدا سازنده دل است . عجیب نیست که می خواهد دل فقط خانه خودش باشد. دل کندن از حسین برای زینب سخت است .

ولی زینب دل کند برای خدا. کاش ما به چیز هایی دل ببندیم که ارزش داشته باشد که به آن دل ببندیم. دل ببندیم برای خدا . دل بکنیم برای خدا.

اما عمربن سعد به چه دل بست؟ به حکومت ری ؟ توانست دل بکند؟ نه...

خدایا ! امام زمانم غریب است . غریب تر از حسین . حسین یک کاروان دل داشت. دل هایی خدایی که در پای امرش ذبح شدند . صاحب الزمان من چه دارد؟ خدایا امامم غریب است ...



نوشته شده در شنبه 90 بهمن 1ساعت ساعت 11:8 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin