سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى‏ ذِکْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَیْعَ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ/ سوره جمعه آیه9

دلیل اینکه سخن را با این آیه ی شریفه آغاز کردم متوجه کردن خوانندگان عزیز به نکته ی ظریف نهفته در آیه است آنجا که می فرماید"وذروا البیع" "وخرید و فروش را رها کنید" آیه ی شریفه دعوت به شرکت در نماز جمعه می فرماید یعنی حرکتی عبادی-سیاسی که در روز جمعه صورت می گیرد،روزی که در آیین کنونی ماتعطیل است؛اما می بینیم که آیه ی شریفه پس از دعوت به نماز جمعه می فرماید"و ذروا البیع" یعنی در روز جمعه در حالیکه در حال کار هستید پس از شنیدن صدای اذان ظهر کار را رها کرده و برای شرکت در نماز جمعه آماده شوید یعنی چه؟ یعنی در اسلام"تعطیلی" نداریم،اسلام دین کار وتلاش است و اصلا همت و کار از آن سرچشمه می گیرد؛طبق صریح آیه شریفه است که حتی روز جمعه را هم روز کار می داند و همچنین در ادامه می فرماید"فاذا قضیت الصلوة فانتشروا فی الارض وبتغوا من فضل الله" در واقع می فرماید:نماز فراغت و استراحت شما باشد و پس از نماز دیگر بار در پی رحمت پروردگار بروید؛می فرماید"وبتغوا من فضل الله" از فضل خدا بجویید،یعنی فضل خدا همین طور نصیب شما نمی گردد باید با تلاش فضل پروردگار را متوجه خود سازید. می بینید در این آیات دقیقا بر این نکته تأکید ورزیده می شود که مسلمان یعنی"مرد عمل" همچنین در آیه ی 6سوره ی مبارکه ی شرح می فرماید"فاذا فرغت فانصب" یعنی چون از کاری فارغ شدی به کاری دیگر مشغول شو "استراحت یعنی کار" وقتی در فرهنگ شیعی طبق سخن حضرت امیرالمؤمنین بهترین تفریح کار معرفی می شود از مسلمانان چیزی جز همت وتلاش انتظار نمی رود. بنا بر آنچه گفته شد چنین بر می آید که در فرهنگ اسلام چیزی به عنوان تعطیلی و بی کاری تعریف نشده.
به امید آنکه همه ی ما با الگو قرار دادن ائمه اطهار، و با تلاشی خستگی ناپذیر و همتی مضاعف و کاری دو چندان زمینه ی ظهور حضرت حجه ابن الحسن را فراهم سازیم.



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 20ساعت ساعت 12:8 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

یادش بخیر! انگار همین دیروز بود که مدام به هم یاد آوری می کردیم:6 ماه دیگه مونده,2 ماه مونده,1 هفته دیگه,3 روز دیگه! و بالاخره اینم گذشت.

28 بهمن 90,عصر جمعه ,کنکور کارشناسی ارشد.

همه,به جز طیبه در دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه فردوسی امتحان دادیم.

فقط خدا میدونه که چقدر گفتیم و خندیدیم.دریغ از داشتن یه کم استرس! رتبه های اول کنکور رو بین خودمون تقسیم می کردیم و تازه بعضی وقتا دعوامونم می شد که نخیر,فلان رتبه مال من بود,من از اولشم گفته بودم.بچه هایی که از دانشکده های دیگه اومده بودند,هم,چنان به ما نگاه می کردند که عاقل اندر سفیه!

تازه محض ریا اینم بگم که قبل از امتحان رفتیم دسته جمعی یه وضوی جانانه هم گرفتیم و با توکل به خدا سر جاهامون نشستیم.

امتحانم بد نبود.یعنی حداقل واسه کسی مثل من که مفید 2 ماه بیشتر نخونده بود خیلی هم خوب بود.

حالا قراره اوایل خرداد نتیجه ها بیاد.فقط خدا می دونه که چی میشه؟

روز بعد از کنکور بچه ها مهمون منزل ما بودند.دور هم نشستیم و کلی از خاطرات دوران دانشجویی گفتیم و خندیدیم.بعضی خاطره ها انقدر جالب و خنده دار بود که از خنده هامون دیگه نزدیک بود سقف خونه بیاد پایین!

نامه ای که شب قبل برای بچه ها نوشته بودم رو هم براشون خوندم.همه تو سکوت مطلق بهش گوش دادند و بعدشم هم حسابی برام کف زدند!

چقدر دلم می خواست زمان رو تو همین لحظات نگه دارم.ساعت حدود 3 ظهر بود که بچه ها یکی یکی خدافظی کردند و رفتند.از همه اول ترم ملیحه سادات خانوم رفت,که کلی هم ازش دلخور شدم.آخه نه که اون وقتا خانوم واسه یه نشریه قلم می زدند و اون روزم از قضا اعضای نشریه جلسه داشتند,دیگه نمی شد که ایشون نباشن!!

البته با اصرار زیاد من,طیبه,فاطمه تقوی,فاطمه مقدسی و سمیه رو نگه داشتم.ساعت 7 شب, وقتی که که اونا هم رفتند,دیگه همه رفته بودند.همه ی اونایی که 4 سال تموم در کنارشون قشنگترین لحظات زندگیمو گذروندم.

آخ که چه حس غم و حسرت عجیبی همه ی وجودمو در بر گرفته بود.اونا می رفتن وانگار که هر کدومشون یه تیکه از قلب منو با خودشون می بردن!

خدایا چه جوری می تونم تو رو به خاطر تمام لحظات این دوران قشنگ,دوستی با چنین دوستان پاک و با صفا,آرامشی که در زندگیم جاریه و ... شکر کنم؟

خدایا به خاطر همه چیز,به خاطر همه ی چیزهای داشته و نداشته ام,شکرت.

شکر که خالقی چون تو دارم....




نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 19ساعت ساعت 9:24 عصر توسط پونه| نظر

می شود شد بهار با یک گل

از دل یک شکوفه شادی کرد

دل به سودای یک شقایق داد

یک بتفشه یک اطلسی

آری از زبان کویر می گویم

یک شقایق برای من باغیست...

دلاتون همیشه بهاری، الهی همتون گل باشید و عمرتون گل نباشه...



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 19ساعت ساعت 2:31 عصر توسط نرگس| نظر

14 دی ماه سال 90,آخرین روز بود.آخرین روز از دوران دانشجویی بچه های  ورودی 87.

اون روز هر جا می رفتیم و هر کار می کردیم به هم یاد آوری می کردیم که این آخرین کلاس از درس فلان استاده,آخرین نماز جماعت دانشکده اس,آخرین ناهار و ...

و چقدر این آخرین ها برای همممون سخت بود.گریه‌آور

سر کلاس استاد حسینی نشسته بودیم.از صبح که اومده بودیم ,آروم آروم برف می بارید.اما اون ساعت,که سر کلاس بودیم و ساعت حدودا"9 صبح بود,برف به زیباترین شکل خودش می بارید.آنقدر زیبا که همه ی بچه ها از پنجره ی کلاس به بیرون چشم دوخته بودند و مات و مبهوت این زیبایی بی نظیر!

نرگس داشت کنفرانس می داد.وقتی متوجه شد کسی حواسش به کنفرانس او نیست با تعجب پرسید:به چی نگاه می کنین؟طیبه,با همون لحن زیبای همیشگیش جواب داد:به برف!در ضمن به شما هم توصیه می کنیم تا دیدن این صحنه ی زیبا و دل انگیز رو از دست ندادین,زودتر بیاین و ببینین! از حرف طیبه همه باهم زدیم زیر خنده و استادم لبخند معنا داری زد و نرگسم بعد از یه نگاه کوتاه از پنجره ی کلاس به بیرون,اجبارا" به کنفرانسش ادامه داد!

کلاس که تموم شد همه رفتیم بیرون.خدای بزرگ!چه برف زیبایی بود!چقدر با شکوه!برف به سرعت و زیبایی هرچه تمام تر می بارید و درعرض چند دقیقه همه جا رو کاملا"سفید پوش کرد.

خوشبختانه اون روز آقایون دانشجو کلا" تو دانشکده نبودند! آخه اصولا" بودن آقایون تو دانشکده خیلی  وقتا  آزادی عمل رو از ماها می گرفت! چشمک

این بود که ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و مثل دوران کودکی حسابی برف بازی کردیم.چه اوضاعی شده بود.عجیب همه جو گیر شده بودیم! بچه ها از این سر به اون سر می دویدند و روی هم برف می ریختند و خلاصه حسابی شوری بر پا شده بود! جالب بود

از همه جالب تر ملیحه سادات بود که یک عدد سبد بزرگ نان  از سلف دانشکده کش رفته بود و مدام پر از برفش می کرد و این سبد پر برف هر بار نصیب یکی از بچه ها می شد.خود من چند بار از دستش فرار کردم اما بالاخره...

البته نا گفته نمونه که سر انجام همه ی زخم خوردگان طی یک عملیات هوشمندانه,وی را گیر انداخته و حسابی از خجالتش در اومدند!خیلی خنده‌دار

خلاصه انقدر سر و صدا کردیم که چند تا از بچه های دبستانی دبستان روبرویی دانشکده پشت پنجره اومدند و یک صدا باهم فریاد زدند:وای, وای, خجالت! خجالت!

ولی ما باز هم از رو نرفتیم که نرفتیم!حتی بعد از پیام هشدار معاون دانشکده که توسط یکی از دانشجویان به ما رسید!اصلا!

"خدا حفظ کنه استاد موسوی رو!یادش بخیر"دوست داشتن

عکس و فیلم هم زیاد گرفتیم.با یکی دو تا از مسئولین دانشکده هم عکس گرفتیم.

یک جا بچه ها در حال عکس گرفتن بودند که یک دفعه صدای 3,2 نفری اومد که باهم گفتند:3,2,1!!

سر بر گردوندیم و دیدیم ای دل غافل!کارگران ساختمان روبرویی دانشکده اند!ولی خداییش اینجا بود که دیگه کمی خجالت کشیدیم.شرمنده

امان از دست این آقایون که هیچ جا از دستشون در امان نیستیم.درو می بندی از پنجره می بیننت,پنجره رو می بندی...عصبانی شدم!

خلاصه اینکه اون روز که در دل همه مون به خاطر آخرین روز دوران شیرین دانشجویی غم و حسرت زیادی بود, خداوند با این برف بی نظیر دلامونو حسابی شاد کرد و خاطره ی قشنگی برامون موند.تبسم

اون روز بعد از ناهار,من و نرگس و تکتم و ملیحه زارعی مثل همیشه باهم سر میز نشسته بودیم و حرف می زدیم.بعد کم کم طیبه,ملیحه سادات,فاطمه تقوی,فاطمه سلطانی و فاطمه اسلامی و زینب هم اومدند.اسلامی حرفی زد و سؤالی پرسید که الان دقیقا" خاطرم  نیست ولی همون سؤال باعث شد که همه ی ما همون روز حرف ها بزنیم و حلقه ی معرفتی تشکیل بشه.یادمه که طیبه هم از تموم جلسه ی اون روز و حرفایی که زده شد فیلمبرداری کرد.اون روز به هم قول دادیم که برای همیشه هر جا که هستیم دوستی های قشنگمون رو حفظ کنیم و در مسیر قرآن و برای رسیدن به اهدافی بزرگ باهم همکاری کنیم.

به عنوان اولین قدم و برای حفظ ارتباطمون باهم و رسیدن به اهدافی که داشتیم تصمیم به ایجاد یک وبلاگ گروهی گرفتیم.اسم وبلاگ با روش بارش مغزی و رأی گیری بین اسامی پیشنهادی انتخاب شد.ساعت یک و نیم آن روز ,اسم پیشنهادی ملیحه سادات بود که بیشترین رأی رو آورد.و علت انتخابش هم این بود که همه ی این گفتگوها و تصمیمات در ساعت یک و نیم آخرین روز دوران دانشجویی انجام شد.هنوز 10 دقیقه به شروع کلاس بعدی مونده بود که همه باهم به سایت رفتیم و فاطمه تقوی وبلاگ رو در پارسی بلاگ ایجاد کرد.جلسه ی اون روز با صلواتی بر حضرت رسول"ص" و خاندان طیب و طاهرش در سایت دانشکده به پایان رسید.اون روز خاطرات شیرینی برامون رقم خورد و ما در کنار هم تصمیمات قشنگی گرفتیم.تبسم

 و من الله التوفیق...




نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 19ساعت ساعت 1:43 صبح توسط پونه| نظر

با توجه به اینکه قرآن کریم کامل ترین کتاب و در بردارنده ی والاترین آموزه های انسانی است؛ و از طرفی هم دوران جوانی بهار زندگی آدمی و بارورترین دوره حیات اوست این دوره از زندگی از منظر قرآن مورد عنایت ویژه ای قرار گرفته است.این کتاب آسمانی نمونه های فراوانی از بهترین جوانان تاریخ را نام می برد تا جوانان بتوانند با الگو گرفتن از آنها مسیر صحیح را برای زندگی خود انتخاب کنند و راه صواب را طی کنند. اکنون به تعدادی از جوانان ممتاز قرآنی اشاره می کنیم:

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً / سوره کهف آیه13
اصحاب کهف پس از ناامیدی از هدایت قوم خویش و همچنین در خطر دیدن ایمان خود تصمیم به هجرت گرفتند؛ هجرت از کاخ وامکانات و رفاه آن (می دانید که اصحاب کهف جزء امیران و بزرگان حکومتی بودند.) به غاری تاریک در پهنه ی کوهی در دور دست.
در این آیه ی شریفه پس از تأکید برجوانی این بزرگ مردان (إنهم فتیت?) آن ها را مؤمنانی معرفی می کند که پروردگار بر نعمت هدایتشان افزوده است. درس تربیتی بزرگی که از این جوانمردان می توان گرفت هجرت برای حفظ دین است. داستان اصحاب کهف نشان می دهد که اگر نیروی عظیم جوانی تحت تربیت صحیح قرار گیرد می تواند جوان را تا بدانجا تعالی بخشد که برای رضای خدا به همه چیز حتی بالاترین امکانات دنیوی پشت پا زند. نمونه ی دیگر از جوانان نمونه در قرآن حضرت ابراهیم است که نه تنها دوره ی جوانی ایشان بلکه تمام دوران عمر پر برکت این پیامبر بزرگ الهی می تواند الگوی شایسته ای برای جوانان باشد:

قالُوا سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ یُقالُ لَهُ إِبْراهیمُ / سوره انبیا آیه60
پس از اینکه طغیان و سرکشی قوم ابراهیم در بت پرستی از حد گذشت آن حضرت طی برنامه ای از پیش تعیین شده همه ی بتها جز بت بزرگ را با تبر شکست و سپس با قاطعیت تمام در مقابل سؤال قوم خود که از عامل شکستن بت ها جستجو می کردند فرمود: "از بت بزرگ بپرسید" و با این سخن اولین تلنگر رابه فطرت های خفته آنان وارد کرد. شاید شجاعت و از جان گذشتگی در راه حق بارزترین پیام این ماجرا باشد؛ جوان شایسته ای که محو در پروردگار خویش است حتی اگر تنها هم باشد در مقابل لشکری از باطل می ایستد.
فرزند این پیامبر بزرگ نیز نمونه ای از یک جوان شایسته است آنجا که قرآن کریم به برجسته ترین صفات او اشاره می کند و می فرماید:


وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ إِسْماعیلَ إِنَّهُ کانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ کانَ رَسُولاً نَبِیًّا همان او در وعده هایش صادق بود
"وَ کانَ رسولاً نبیاً" او پیامبر عالی مقامی بود
وَ کانَ یَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ و همواره خانواده ی خود را به نماز و زکات امر می کرد
وَ کانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِیًّا و همواره مورد رضایت پروردگارش بود/ سوره مریم آیات 54 و 55
ویژگی هایی که در این آیات برای ایشان نام برده می شود نه تنها برای جوانان که برای همه می تواند به عنوان الگویی نیکو باشد.
می بینید که اگر جوانی در مکتب الهی تربیت یابد تاچه حد می تواند درجات عالیه کسب نماید.
و اما بزرگترین درس زندگی این جوان پاک قرآنی در ماجرای ذبحش نهفته است آنجا که پس از آگاهی از فرمان خداوند مبنی بر قربانی شدن خویش بدون هیچ تردیدی می فرماید:
....
‏ قالَ یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنی‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرینَ/ سوره صافات آیه102
ای پدر تو به آن چه مأموریت یافته ای عمل کن که ان شاءالله من را از صابران خواهی یافت.
جوانان ما درس تسلیم در برابر رضای حق را به روشنی می توانند از این داستان بیاموزند.
بنابراین اگر جوانی از استعدادها و توانمندی های خود به درستی بهره گیرد می تواند روح خویش را چنان زلالت بخشد که حتی پروردگار به او مباهات کند و او را به عنوان نمونه ای برای دیگران معرفی نماید.
به امید آن روز که جوانان عزیز کشورمان همگی برای سربازی در سپاه آخرین منجی آماده باشند.



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 18ساعت ساعت 11:58 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

ملیحه سادات عزیزم سلام.میدونم خیلی دیر اومدم.آخرین باری که تو وبلاگ مطلب گذاشتم شماره ی مطالبت 57 بود و الان143! آخرین بار ما رتبه ی یازدهم پارسی بلاگ بودیم و الان سومیم! همه ی مطالب این روزایی که نبودم و یه تنه گل کاشتی رو خوندم.مثل همیشه از خوندن مطالبت لبریز از شوق شدم و گاهی هم لبریز از اشک! امان از این قلمت که عاقل رو دیوونه می کنه,اونم از نوع مجنونش! نظرات نوشته هاتم خوندم.از اینکه تو همین مدت کوتاه این همه رفیق آسمونی عین خودت پیدا کردی که پای ثابت وبلاگند,هم خوشحال شدم و هم ناراحت! خوشحال,از پر بار بودن وبلاگ به قلم توانای تو و ناراحت,از سهیم نبودن خودم تو این بزم عارفانه و عاشقانه.نمیدونم قصه ی تولد این وبلاگ رو برای رفقا تعریف کردی یا نه؟ اما  با اجازت قصد دارم قصه شو بعدا واسه بچه ها بگم تا بدونن اون روز, پای میز ششم سلف دانشکده ,حداقل به قاعده ی 10 نفر نشسته بودن که با کلی اهن و تلپ دم از داشتن اهداف بزرگ می زدند و مثلا قرار بود تو این وبلاگ همراه همیشگی هم باشند ولی از اون 10 نفر تنها یه نفر تو تموم این مدت, درست و حسابی به قولش وفا کرد. همونی که همیشه و همه جا امتحانشو پس داده بود.همون ملیحه سادات عاشق و لوتی و سرشار از شور و شوق و احساس مسئولیت.

آخ ملیحه سادات!گاهی با خودم فکر میکنم تو واقعا کی هستی؟از کجا اومدی؟کاش بدونی هیچ اتفاقی تو روز 24 فروردین 91 که روز عقدم بود, به اندازه ی کار تو منو سورپرایز و خوشحال نکرد.وقتی دو روز قبل از مراسم برات اسمس دادم و برای مراسم نامزدیمون دعوتت کردم,از ته دلم می خواستم که باشی ولی با خودم می گفتم حیف که ملیحه سادت الان مشهد نیست.آخه کجا می تونه این همه راه بکوبه و بیاد اینجا؟من اون لحظه کجا می دونستم روز مراسممون,وقت خوشامد گویی به مهمونا,چهره ی آشنای دختری رو می بیینم که 4 ساله برام شده همه ی روح و جان زندگیم؟آخ ملیحه سادات! چطور میتونم از احساس شعفی که اون لحظه بهم دست داد برات بگم؟اومدنت مامان بابام رو هم حسابی غافل گیر کرده بود.تا چند روز بعدشم مدام یادت می افتادند و می گفتند عجب رفیقیه این ملیحه سادات! اصلا عین آدمای این دوره و زمون نیست!

کاش بدونی وقتی کنارم روی اون صندلی نشستی و در حضور مهمونا که سر تا پا گوش شده بودن واسه شنیدن حرفای نابت,اون مطلب قشنگ رو خوندی,چه حسی داشتم؟!کاش بدونی نوشته ات چقدر حرف داشت واسه من!کاش بدونی وقتی مهمونا چشاشون پر از اشک شد و با نگاه حسرت بار, به تو, به خاطر حس قشنگت و به من, به خاطر داشتن تو,نگاه می کردند و دست آخرم یکیشون که چشاش پر از اشک شده بود بهم گفت خوش به حالتون که همچین دوستایی دارین,کاش بدونی که تو اون لحظه چقدر غرق غرور و افتخار شدم.وقتی رسیدی به اون جمله که :"پونه ی مهربانم,خدا دو نفری را که با 5 نفر باشند,بیشتر از همه دوست دارد,حالا که زندگیت را در این روزها که به نام مادر آل عباست آغاز نمودی از صمیم قلب آرزو می کنم همیشه شما دو نفر با آن پنج نفر زیر عبا باشید"و یک دفعه بغضت ترکید,چقدر دلم می خواست که منم بغضم بترکه! اون وقتیکه سرت رو رو شونه هام گذاشتی و گریه کردی,چقدر دلم می خواست منم گریه کنم اما نشد! نه به خاطر به هم خوردن آرایشم که خودت خوب میدونی اهل این مدل ادا و اصولا نیستم.فقط به خاطر همون عادت همیشگیم که نمیتونم جلوی جمع گریه کنم.تو خوب میدونی که من فقط تو خلوت خودم میتونم راحت گریه کنم!

مطلب قشنگت رو همون شب برای همسرم هم خوندم.خیلی خوششون اومد.تو این مدت سه هفته ای که از عقدمون می گذره بین همه ی دوستام فقط تو رو خوب میشناسن.بابت هدیه های قشنگت هم خیلی ممنونم.قشنگترین هدیه ها رو اون شب تو به من دادی!اون متن زیبا,قرآن,آینه و شمعدون,و اون دفترخاطرات زیبا که اسم من رو جلدش حک شده بود! باور کن که همه ی احساس قشنگت از پشت این هدایای ارزشمند به اعماق قلبم نفوذ کرد.و از همه ی هدیه هات ارزشمند تر حضور زیبا و صمیمی خودت بود.راستی از تو و رسم هدیه هاتم برای همسرم گفتم.حالا دیگه هر چیز جالب و  به نوعی عجیب که تو اتاقم پیدا میشه,همسرم می پرسن:کار ملیحه ساداته,نه؟!

گاهی با خودم فکر میکنم واقعا اون کیه که تو این دنیا سعادت شریک شدن لحظات زندگیش با تو رو پیدا می کنه؟واقعا اون مرد خوشبخت کی می تونه باشه که خداوند یکی از بهترین و عاشق ترین بنده هاشو نصیبش کنه؟!هر کی که هست واقعا خوش به حالش!"خوب شد من مرد نشدم که اگه تو رو می شناختم و با کس دیگه ای مزدوج می شدی,حتما از غصه و حسودی می ترکیدم!!"

ملیحه سادت عزیزم,دیگه چی بگم که زبان قاصره از گفتن همه ی اون چیزی که در دلم نسبت به تو می گذره! یادت میاد همیشه بهت می گفتم ملیحه سادات آسمونی؟!

چون عین آسمونی!نه,اصلا خود آسمونی!یه دختر از جنس آسمون!

رفیق شفیق آسمونی من,به خاطر همه چیز! به خاطر همه ی لحظاتی که کنارم بودی, به خاطر همه ی بذر عشقی که نسبت به ائمه و شهدا تو دلم کاشتی, به خاطر همه ی چیزایی که ازت یاد گرفتم, به خاطر همه ی لحظاتی که آرام جانم بودی, به خاطر همه ی دعاهایی که خواهرانه در حقم کردی و به خاطر همه ی مهربونیت,هزار هزار بار ازت ممنونم.


دوستدار همیشگی تو,رفیقت : پونه

                                                              



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 18ساعت ساعت 2:42 صبح توسط پونه| نظر

عشق یعنی ابتلا، یعنی دچار شدن...
وقتی علی درخانه اش را می کوبید، فاطمه با هزار و یک شوق و اشتیاق به سمت در می شتافت و در به روی علی اش می گشود: « تفضل حبیبی» و علی خم می شد و بوسه بر پیشانی فاطمه اش می زد...
کدام عاشق تر است؟؟ علی یا فاطمه؟!
وقتی در زندگانی علی و زهرا دقیق می شوی، بهتر می فهمی این را که عشق، یعنی دچار شدن!
این را می فهمی؛ اما باز یک ابهام؛ کدام یک، دچار دیگری است، علی یا زهرا؟!و باز یک ابهام بزرگتر، این دچار شدن از جنس چیست؟ آسمان؟ ملکوت؟ و یا حتی خدا؟!آیا ابتلای علی به فاطمه، مثل ابتلای من و توست؟ ما اگر به چیزی مبتلا شویم، چنان درگیرش می شویم که دیگر هیچ چیز را جز او نمی بینیم و نمی فهمیم؛ حال این ابتلا می خواهد درد و مرض باشد، یا چیزی از نوع علاقه و شاید عشق!!! اما بین علی و فاطمه چیز دیگری است؛ علی و زهرا فقط درگیر یکدیگر نیستند؛ این چه عشقی است که ایشان را مبتلای انسان کرده است؛ تمام دغدغه هایی که یک عاشق برای معشوق دارد، علی و زهرا برای انسان و انسانیت دارند.
آنچه از رابطه بین علی و زهرا به ما رسیده است، چیزی فراتر از تعریف ما از عشق است.

پیامبر به خانه فاطمه اش آمده و جویای احوال زندگی شان است: علی جان! فاطمه را چگونه همسری یافتی؟

-          « نعم العون علی طاعه الله »
از همین پاسخ علی می شود فهمید، که علی در امتداد عشق ورزیدنش به فاطمه به عشقی بزرگتر می رسد، عشقی بس وسیع تر از رابطه بین دو همسر.
خیلی تماشایی است ببینی پهلوانی که در هنگامه نبرد، کسی را یارای مقابله با او نیست؛ پهلوانی که از هیبتش تمام میدان می لرزد؛ با همان کف ذوالفقار نشانش جارو به دست بگیرد و در کار خانه به همسر کمک کند، عدس پاک کند و برای تنور خانه، هیزم بیاورد .آیا برای این، تفسیری جز عشق می شناسی؟!
و باز پرسشی دیگر، این عشق نهایتش به کجا می رسد؟؟
 رابطه ای که بین علی و فاطمه است، خیلی عمیق تر از آن چیزی است که ما از عشق می فهمیم .هرگز آیا به این کلام امیرالمؤمنین در وصف همسرداری فاطمه اندیشیده ای؟ «هرگاه به خانه می آمدم، فاطمه تمام دردها و رنج ها و خستگی های مرا می زدود»
فاطمه برای علی آرامش است، برای قلب علی سکینه است.مگر علی قرآن ناطق نیست؟! فاطمه مرا آرام می کند! « الا بذکر الله تطمئن القلوب »
فاطمه برای علی و علی برای فاطمه، هر کدام برای دیگری نشانه است، یک نشانه در یک مسیر، مسیری که به خدا ختم می شود .این زندگی چیزی فراتر از یک رابطه زناشویی است؛ تمام تعبیر و تفسیر هایی که از حورالعین و زندگی بهشت و بهشتیان شنیده ای، همه را در همین خانه سادة گلی می توان یافت .خانه ساده ای که« أذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه » 
زندگانی علی و زهرا مجنونانه تر از همه لیلی نامه هایی است که به عمرت شنیده ای خانه ای که عشق حاکم بر آن، تنها و تنها به یک نقطه می رسد: « الله»
برای عاشقانه زیستن فقط کافی است کمی شبیه فاطمه و علی باشی...



نوشته شده در یکشنبه 91 اردیبهشت 17ساعت ساعت 7:42 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

ادعیه ی ما علاوه بر اینکه گنجینه ای از معارف بلند و آموزه های الهی است هر کدام مدرسه ی بزرگی است از تعالیم اسلامی برای سعادت انسان در دنیا و آخرت.
دعای ندبه این آشناترین نغمه ی عاشقانه علاوه بر اینکه گوشه ی خلوتی است با عزیز زهرا  و روضه ی بلندی است از چهارده معصوم: و درد نامه ی علی بن ابی طالب؛ مدرسه، نه! دانشگاهی از معارف است.
بند بند دعای ندبه فراز است و فرودی در آن نیست. با حمد و ثنای الهی آغاز می شود و سپس انبیاء اولی العزم را معرفی می کند و پیش می رود تا می رسد به پیامبر گرامی اسلام و یک دوره ی فشرده ی معرفتی آن حضرت را ارائه می دهد؛ بعد از آن به مسئله ی جانشینی پیامبر می پردازد و امیرالمومنین را به عنوان جانشین بر حق ایشان معرفی می کند، پس از بیان برخی از فضائل و مناقب علی ع روضه ی غربت ایشان را می خواند و از تنهایی و یکگی علی ع می گوید و از کینه ها و حقدهای سینه های نامردمان؛ روضه ی شهادت علی ع را که می خواند به معرفی اجمالی ائمه ی پس از ایشان می پردازد و می شود روضه خوان ائمه...
فراز بعد معرفت امام زمان است، از آنجا که معرفت محبت می آورد ابتدا ایشان را معرفی می کند و دلت که خوب عاشق شد تازه عاشقانه ترین فرازها، قربان صدقه رفتن ها، بنفسی أنت ها شروع می شود،صمیمانه با آقا نجوا می کند و نهایت می رسد به استغاثه از خداوند و دعا و در خواست از محضرش.
اما در این جستار قصد داریم درس دیگری از دعای ندبه بگیریم، مقدمه ی سخن معرفی کوتاهی از دعای ندبه بود چرا که قلم راضی نمی شود از دعای ندبه بگوید و اشارتی به بلندای آن نداشته باشد.
و اما آن درس: آیین همسر یابی در دعای ندبه، تعجب نکنید، گفتیم که دعای ندبه دانشگاه است، یکی از واحدهای درسی که در این دانشگاه ارائه می شود همین آیین همسر یابی است!

هل من معین فأطیل معه العویل و البکاء هل من جزوع فأساعد جزعه اذا خلا هل قذیت عین فساعدتها عینی علی القذی

این فراز دعا را یک بار دیگر با تأمل و دقت بخوانید؛ سوز و گدازش یک بعد قضیه است و اما درس امروز ما بعد دیگرش.
می گوید آیا کسی هست که در اشک و ندبه با او همراه شوم؟ آیا کسی چون من در خلوت هایش بی تاب هست تا در بی قراری هایش با او همراه شوم؟ آیا خار در چشمی چون من هست تا در گریه و زاری با او همراه شوم؟
در پی کسی است که با او هم زبان باشد و قلبش با او هم جهت؛ درست است اینجا در پی همسر نیست در پی همراه است؛ اما شکی نیست که همسر همراه همیشگی زندگی است، این بند از دعا به مؤمن می آموزد که همراهش را بر چه اساس انتخاب کند، ابتدا به قلب و دل و چشم جهت می دهد و سر دل را در برابر عشق امام عصر خم می کند، آن وقت می گوید حالا که عاشق شدی بگرد و کسی را پیدا کن تا در این شیدایی همراهت شود، و در عشق به اهل بیت و بی تابی در فراغ امام زمان یاریت دهد. یعنی کسی که با تو همراه می شود باید خواسته هایش و حب و بغض هایش با تو هم راستا باشد؛ همسر هم کسی است که باید انسان را در مسیر عشق به خدا یاری دهد پس ملاک انتخابش باید همین عشق و همین هم سویی باشد.
اصلا اینکه به ما دو چشم و دو دست و دو پا داده اند اما یک زبان و یک قلب شاید یکی از حکمت هایش این باشد که باید بگردی و زبان و قلب دوم را پیدا کنی؛ زبانی که در قصه ی دلدادگی با تو هم زبان باشد و قلبی که در جاده ی محبت با تو همراه شود تا این همراهی هر دوی شما را بر فراز آسمان سعادت به پرواز در آورد إن شاألله.



نوشته شده در شنبه 91 اردیبهشت 16ساعت ساعت 10:17 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

چون انتخابات تو بعضی از حوزه ها از جمله مشهد به دور دوم کشیده و باز دوباره بوی بصیرت میاد! یادی می کنم از خاطرات خوشی که با فتنه گرا داشتیم!! اونا بیانیه می دادن ما می دادیم! اونا شلوغ میکردن ما می ریختیم بیرون! اونا هیچ غلطی نمیتونستن بکنن ما تکبیر می گفتیم! خلاصه عجب غوغایی بود خدا سردسته هاشونو لعنت کنه(البته اگه قابل هدایت نیستن!) نصف عمرم تو خیابونا تموم شد!! یکسره تجمع و اعتراض و شعار و... ولی خداییش کیف می داد! من که حال می کردم! البته منظورم اینه که از بصیرت مردم حال می کردم! گر چه که علاقه وافری به تجمع و تظاهرات دارم! به قول رفیقم من تو اغتشاش به دنیا اومدم! یادمه تو یه روز فقط سه تا تجمع رفتم! صبح حرم، از اونجا جلوی دادگستری و عصر دوباره حرم! خلاصه یک عمری رو تو سرکوب کردن مغتششا(اسم فاعل از اغتشاش!) صرف کردم! آخه ناسلامتی من سرباز رهبرم! حالا خاطره یکی از هزاران حماسه ام رو براتون مینویسم!

گزارشی کوتاه از اعتراضات مردمی به اغتشاش 25 بهمن88

هوا خیلی سرد بود؛ طوری که آخر گزارش دستم به تمام معنا منجمد شده بود. با آخرین نفر ها که صحبت کردم فقط دم و دستگاه ضبط و فیلم برداری! رو گذاشتم تو جیبم و قدم هامو به سمت خوابگاه شتاب دادم. واقعا همه تعجب کرده بودند:
- با گوشیت رفتی جلو؛ ملت هم جوابتو دادن ؟!
– بابا این اصلا خودش رو از تک و تا نمی ندازه که، لابد مردم فکر کردن از صدا و سیمایی جایی اومده.
_ این جور کارا فقط از پس خودت بر میاد.
تا وقتی صدای یست و هفت هشت گزارشی که جمع کرده بودم براشون نذاشتم، باورشون نشد که من باهمین گوشی در پیتم باهمه اقشار جامعه، پیر و جون، زن و مرد، ژیگول و بسیجی و ...مصاحبه کردم.
می دونی! قصه یه چیز دیگه است؛ نه ربطی به اعتماد به نفس ما داشت و نه کلاس کاریمون یا سور وسات فیلم برداریمون. نه بابا اصلا پای این حرفا وسط نبود ملت اونقدر حرف برای گفتن داشتند و اونقدر دلشون پر بود که فقط منتظر بودن یه نفر بره جلو و بگه چرا اومدید؟ اون وقت بود که سفره ی دلشون باز می شد و دیگه نمی شد آرومشون کرد.
انگار هرچی کینه و عقده بود آورده بودند تا رو سر منافقا خرابش کنن، ملت واقعا دلشون پر بود. واقعا ناراحت بودن. هرکس شده بود یه طناب دار برای حلق آویز کردن منافقان.
هوا خیلی سرد بود نشسته بود روی ویلچر وقتی گفتم سید علی خامنه ای گریه کرد، گفت جونم رو فداش می کنم. گفتم : منافق؛ گفت اگه به آغوش وطن بر نمی گردند خدا لعنتشون کنه.
همه اومده بودند، هر کی اومده بود، حرف داشت برای گفتن فقط دنبال کسی می گشت تا حرف های دلش رو بریزه بیرون.
ده دوازده سال بیشتر نداشت؛ از حرف هایی که می زد می شد به خوبی فهمید که ایران یک پارچه بیدار است،کوچک و بزرگ نمی شناسد، همه بصیرند. شاید این رو وقتی کوثر سه ساله می گفت:« اومدم انگلیسی های بد رو بکشم » 
خیلی بهتر درک کردم.  
کارگر شهرداری بود، با همان لباس نارنجی اش آمده بود و می گفت حضور من با همین لباس خیلی موثره، سران فتنه باید بدونند
که سرنگونند و هر کار کنند هیچ تأثیری بر روحیه ی ملت نمی ذاره. با همان لهجه ساده اش می گفت: ای رهبر آزاده آماده ایم، آماده.
صدای شعار ها بلندتر و بلند تر می شد: آمریکا، آمریکا فکر نکنی ما زنیم، با مشتای آهنی تو دهنت می زنیم. خیلی با شور و هیجان می گفت: ما همیشه تو دهن آمریکا زدیم. دویدم جلو و گفتم: ببخشید خانوم می شه بگید چطوری تا حالاتو دهن آمریکا زدید؟
صورت بشاشش به طرف من برگشت:
- با لنگه کفش!! خنده هامون در هم گره خورد. گفتم: رهبر، گفت: خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست.
کمی آن طرف تر پیر زن 75ساله ای می گفت: قبل از انقلاب هم می آمدم، هنوز هم می آیم، هر وقت لازم باشد می آیم. گفت به جوون ها بگید راه اسلام رو حفظ کنند.
آنقدر مردم حرف برای گفتن داشتند و آنقدر سینه هایشان به تنگ آمده بود که برای حرف های هر کدامشان باید مثنوی هانوشت.
هوا خیلی سرد بود. حرف هایش را که زد گفتم: آخرین کلام. گفت: یا صاحب الزمان ادرکنی...



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 15ساعت ساعت 9:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 

پسر خاله دوستم بود و من ترم آخر دوره تحصیلی ... . داشتیم می رفتیم دارالحجه تا مرا به عقد او دربیاورند. خودت شوهرم دادی امام رضا(ع)، نه؟

قبلا گفته بودم که دوست دارم کسی خطبه ام را بخواند که او را به "خوبی و درستکاری" بشناسند. باورم نمی شد که به چه سمتی دارم قدم برمی دارم. آنجا استرسی نداشتم. وارد دارالحجه شدیم و منتظر آمدن فک و فامیل نشسته بودیم. قرآن را باز کردم. می گفتند خواندن سوره نور در این لحظات خوب و نافع است. شروع کردم به خواندن که هی مدام، خواندنم با احوالپرسی و... قطع می شد. نزدیک اذان مغرب بود. همان اوقات بود که گفتند رو به قبله همه بنشینند تا خطبه را جاری کنند.

همه حاضر و ?ماده شنیدن اجی مجی خدا. نمی دانم لغات را درست به کار می برم یا نه ولی می خواهم شگفتی کار را نشان دهم. قبلا خوانده و شنیده بودم که در آن هنگامه درهای آسمان  به رویت باز می شود و دعا مستجاب. التماس دعا بود که روانه گوش هایم می شد... عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. استرس و حال عجیبی قلبم را فرا گرفت. قرآن در دستم بود ولی قبلا جملاتم را آماده کرده بودم.

بار اول : بنده وکلیم؟

خوشم نمی آمد در این لحظات ناب در پی گل و گلاب بروم. گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. واشرکه فی امری. ( به نام خداوند رحمن و رحیم. و او را در امر من شریک کن.)

این جمله ای است که موسی (ع) به خداوند گفت تا هارون را کمک کار او قرار دهد. نه من موسایم و نه او هارون. اما این جمله از قرآن مفهوم مناسبی را برایم تداعی می کرد که می توانستم با آن زندگی جدیدم را به رنگ قرآن کنم.

با ردوم: ...وکیلم؟

گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. و لقد اصطفیناه فی الدنیا : و قطعا او را در دنیا برگزیدیم.

این جمله ای است که خداوند درباره حضرت ابراهیم(ع) فرموده است و مناسب حال من.

برای بار سوم می پرسید و من جمله دیگری در خاطرم بود اما به نظرم آمد این عاقد تا جواب صریحی از من نگیرد دست بردار نیست و ما هم محرم اسرار هم نمی شویم.

گفتم: بله.

این لحظات، صورتم از اشک خیس بود و دلم از دعا و تلاطم سرشار. دوست نداشتم از جا بلند شوم اما همه منتظر بودند تا با من روبوسی کنند. با فامیل های جدید و قدیم که رو بوسی کردم پدرم خواست تا ما را دست به دست کند. دستم در چادرسفید متبرک به ضریح حسین بن علی (ع) پنهان بود که در دست او قرار گرفت. دست دیگرش را بر روی دستم گذاشت و کمی فشرد.

پدرم به او دو انگشتر نشان داد تا او به عنوان حلقه ازدواج یکی را انتخاب کند. او از من نظر خواست. من یکی را انتخاب کردم و بعد با گفته آقاجانم فهمیدم این همان در نجفی است که از کربلا یا نجف آمده بود.

بعد خواندن نماز مغرب و عشاء و زیارتی دلنشین، من و محمدرضا به مزار شهدای جبل النور (کوهسنگی) رفتیم. شب سردی بود. اما آنجابعد از حرم امام رضا (ع) اولین جایی بود که مشترک به شکل زن و شوهر و تنهایی می رفتیم.

 



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 14ساعت ساعت 10:7 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin