سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

ایرادی ندارد! بیچاره ها همیشه همینطورند!
تو از بچگیت همینطور بودی! همینطور موش! همینطور بی دست و پا! همینقدر بدبخت!
یادت هست؟! همیشه کم که می آوردی تنها کاری که بلد بودی همین بود! همین که دهن کثیفت را باز کنی و آشغالهای توی دل نحست را بریزی بیرون!
بدبخت! دیدی آخرش هم طعمه شدی؟!
نمی فهمی! دهن کثیفت را ببند تا برایت توضیح دهم! تو هر چه هم داد و بی داد راه بیندازی برای ما فرقی نمی کند! آنها دارند از تو بهره می کشند. بی چاره! بفهم.

البته چرا! برای ما هم فرق می کند!

خیلی وقت بود گریه پای گنبد برایم عادت شده بود! خیلی وقت بود تکان خوردنهای دلم به پای رقص پرچم آرام و منظم شده بود! بی تلاطم و بی غوغا! خیلی وقت بود رفاقت من و کبوترها پشت دلم جا مانده بود! خیلی وقت بود یادم رفته بود چقدر امام رضائیم!...

اما نحسی ِ تو عادت گریه هایم را برد! دلم دوباره غوغا شد! دلم دوباره هم پرواز کبوترها شد! تازه یادم افتاد که من چقدر امام رضائیم...

دیدی بدبخت! باز هم باختی...

تنها بهره توی از این بازی کثیف همان باختن همیشگیت بود! اما ما دوباره بازی را بردیم!
تکان خوردیم! همه مان تازه یادمان آمد چقدر دیوانه این صحن و سراییم! تازه یادمان آمد چقدر عادت کرده ایم به عاشق بودنمان! خوب شد تکانمان دادی! تازه یادمان آمد چقدر غیرت داریم روی حب و بغض هایمان!!

حالا همه مان غیرتی شده ایم! هر گوری هستی همانجا بمیر! وای به روزت اگر دستمان به نحسی ِ وجودت برسد!  

حالا از دل و زبان و قلم و نگاه همه مان دارد عشق بیرون می زند! ما انگار تازه عاشق شده باشیم! عاشقی هایمان دوباره جوان شده است و بغض هایمان دوباره تازه! غبار عادت کنار رفت! روزمرگی ها تکان خورد! یادمان افتاد چقدر امام رضایی، چقدر حضرت زهرائی ایم!

حالا از دل و زبان و قلم و نگاه همه مان دارد عشق بیرون می زند!

این یک سنت الهی است! خدای ما – همان که تو اصلا نمی دانی کیست!_ خودش وعده داده هر وقت امثال تویی دست درازی کنند تنها ثمرش پاشیدن نور خدا در همه جاست « یُریدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُون.»[1]

دهن کثیفت را ببند! فوت نکن! هرم جهنم نمی تواند نور خدا را خاموش کند « یُریدُونَ أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ یَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ. »[2]     

حالا از دل و زبان و قلم و نگاه همه مان دارد عشق بیرون می زند!

شاهین! دهن کثیفت را ببند! فوت نکن! هرم جهنم نمی تواند نور خدا را خاموش کند!



[1]   . سوره صف آیه 8

[2]   . سوره توبه آیه 32



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 27ساعت ساعت 12:8 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

روزهاست که هی دارم این قلم را روی کاغذ فشار می دهم، روزهاست که هی دارم با این واژه ها کلنجار می روم! روزهاست که هی دارم با مخ نداشته ام وَر می روم!
صفحه کلید داغ کرده از بس هی تایپ کردم و باز به دلم نشد و باز دیلت! سطل زباله های کاغذیم پر شده از آنهمه نامه هایی که برای تو نوشتم و نشد حرف دلم! نامه ای که نتواند حرف دلم را برای تو بگوید باید برود روی گاری ِ « نون خشکیه»!!
هفته مادر دارد تمام می شود و من هنوز نتوانسته ام چیزی بنویسم که لایق تو باشد...!

کلی با خودم و تمام متعلقاتم - یعنی همین دل و همین قلم -  کلنجار می روم و آخر سر هم دوباره به همان نتیجه همیشگیم می رسم: « هر گاه نسیم محبت ما اهل بیت در دلتان وزیدن گرفت برای مادرتان بسیار دعا کنید. (حضرت امام صادق ع)  »

اعتراف می کنم که من هر چه از عشق دارم از این خانه دارم! از تو و از پدر...
اعتراف می کنم که هیچ چیز لای اینهمه نوشته هایم پیدا نشد که لایق تو باشد...

اعتراف می کنم که من تمام عاشقی هایم را از تو و از پدر به ارث برده ام...

اعتراف می کنم که باید پاهایت را ببوسم...

نتیجه تازه ای هم انگار گرفته ام: « الزم رجلها فان الجنة تحت اقدامها (حضرت فاطمه زهرا س)  » باید به جای اینهمه قلم زدن فقط یک لحظه بیایم پیش پایت و بیفتم روی آن بهشتی که زیر آن قدم هاست...

اعتراف می کنم که فقط باید پایت را ببوسم...

قلم دلم را آرام نمی کند فقط باید پایت را ببوسم...



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 26ساعت ساعت 11:57 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

روی خاکریزهای طلاییه راه می‌روم. می‌روم جلوتر و در مرز میان دو هور قرار می‌گیرم. هوری که پر از آب است و در مشت سیم خاردار گرفتار و در کنارش ستون‌هایی با پرچم سرخ به نشانه‌ی قد قامت و هوری که بی‌آب مانده در کنار مسجدی با گنبدی پرتو افشان.

طلائیه

باز منطقه زبان به روایت می‌گشاید. می‌گوید و می‌گوید. سه راه شهادت از آن طرف. هور از این طرف و تانک‌های به جا مانده از طرفی دیگر. نگاهم در پهنه دشت سعی می‌کند و قلبم مبهوت فریاد گونه می‌پرسد: چرا "من" خوانده شدم؟ این بار انگار صدای شهیدی می‌آید که می‌آید که می‌گوید: به هور نگاه کن! پر از مانع است. بسترش گلی است و پا در آن فرو می‌رود. عمق آب خیلی کم است. نه می‌شود با قایق از آن عبور کنیم و نه با پای پیاده از آن بگذریم. در این فرصت کم نمی‌شود مین‌ها را خنثی کنیم و حتی نمی‌توانیم سیم خاردارها را قطع سازیم. چه کنیم؟

داوطلب چند نفر به قد بخوابند و معبر دیگران بشوند. بچه‌ها سریعتر! منوری روشن شده و شب را به روز مبدل ساخته است.

من این‌گونه جنگیدم و آنچه را وظیفه‌ام بود انجام دادم. تو چگونه می‌جنگی؟ آیا وقتی برگشتی تغییری در رفتارت حاصل می‌شود؟



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 26ساعت ساعت 11:50 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

تقدیم به آن مادر جاویدالاثری که شب میلاد بی بی س به آسمان پر کشید...

آن آخرین باری که پیشانیت را بوسیدم، تو فقط آرام گفتی: برو پسرم به سلامت... و نگاهت را دوختی به آسمان تا مبادا آنهمه مهری که توی آن چشمها موج می زد، پای رفتنم را سست کند، می دانم به دلت الهام شده بود، می دانم بوی شهادت می دادم! اما تو مرا نذر حسین ع کرده بودی، می دانم دلت مرا می خواست اما تو مرا برای خدا می خواستی نه برای دل خودت....
کوله پشتی ام را برداشتم و گفتم: دعایم کن مادر و تو فقط چشم هایت را به نشانه پاسخ روی هم گذاشتی...خم شدم و برای بار آخر لبهایم را روی گرمی دستانت گذاشتم، و تو آرام، بی هیچ حرفی فقط صبوریت را به رخم کشیدی... سرم را بالا که گرفتم دوباره گفتی برو پسرم به سلامت! همانجا بود که فهمیدم دیگر از من دل کنده ای...
قرآن را گرفتی بالای سرم، آینه را دادی توی دستم و من از آینه می دیدم که داری تماشایم میکنی... و من از آینه می دیدم که چقدر برایت عزیزم...
 - خداحافظ مادر...
آب را ریختی پای یاسهای جلوی خانه و من قدمهایم را تند و پر شتاب از زمین کندم تا مبادا دلم بماند پیش دستهای مهربانت...نگاهت مرا در پیچ و خم کوچه گم کرد و من رفتم...
و تو هنوز هر روز آب می ریزی پای ان یاسها، پشت پای رفتن ِ آن روزم!
من رفتم و حتی لااقل گوشه گلزار هیچ سنگ قبری به نام من نیست تا تو دلتنگی هایت را روی آن گریه کنی... من رفتم و برای تو از من حتی یک پلاک، تکه ای پیراهن یا که حتی استخوانی نیامد، من رفتم و تو هنوز هر صبح برای قامت من اسپند دود می کنی، همان قامتی که تمام دلخوشی تو در آن گره خورده بود، همان قامتی که برایش هزار و یک آرزو ردیف کرده بودی...
من رفتم و تو هنوز هم چشم در انتهای آن کوچه داری، همانجایی که برای نگاه آخر تماشایم کردی...
من رفتم و تو ماندی مادر...
.
.
.
مادر!
یادت هست با حوصله کنارم می ایستادی تا من وضو بگیرم؟! آن وقت مهربان تر از همیشه به من لبخند می زدی و محکم مرا بغل می کردی و راه می افتادی سمت مسجد...راستش مادر! من توی همان مسجد محله مان خدا را پیدا کردم! همان مسجدی که تو همیشه مرا می بردی همان مسجدی که تو ی دعای کمیل هایش همیشه هق هق گریه ات بلند بود...
هنوز گرمی دستانت را توی دستهایم حس میکنم...آن شبها که دستانم را می گرفتی و با هم می رفتیم هیئت! زنجیر کوچکم را یادت هست؟! چقدر ذوق می کردی وقتی من وسط هیئت زنجیر می زدم...
عاشورا که می شد چقدر بی تابی می کردی، چقدر گریه می کردی، چقدر این اشکهایت برایم ناب بود...راستش مادر! من از این اشک هایت، من از این هیئت رفتن هایت عاشق حسین ع شدم...
این روزها غوغایی است در بهشت، مثل همان روزها که تو، توی خانه مان مولودی به پا می کردی! یادش بخیر چه برو و بیایی می شد، خانه را برق می انداختی، آنقدر گل و بلبل به در و دیوار می زدی و انقدر مشک و عنبر و اسپند دود می کردی که خانه مان می شد بهشت! زنهای همسایه، اقوام، دوستان...همه بودند خانه چقدر شلوغ می شد...آن وقت جشن می گرفتی!...یادش بخیر... توی این جشن ها انگار جوان می شدی! انگار دوباره جان می گرفتی...یادت هست؟! همیشه میلاد بی بی س که می شد تو دیگر سر از پا نمی شناختی... راستش مادر! من توی همین جشن گرفتن های تو عاشق بی بی شدم...
این روزها غوغایی است در بهشت، مثل همان روزها که تو، توی خانه مان مولودی به پا می کردی! نمی دانی چه برو و بیایی است، فرشته ها بهشت را آذین بسته اند، شنیده بودم قرار است مهمانی عزیز داشته باشیم، مهمانی که حتی پیغمبر برای آمدنش انتظار می کشد... راستش اما نمی دانستم آن میهمان عزیز ِ پیغمبر تویی! تو! مادرم!...
شب میلاد بی بی س تو هم میهمان بهشت می شوی...خبر آمدنت همه جا پیچیده است...
حالا بهشت را دارند آذین می بندد، برای هر قطره اشکی که توی هیئت ریختی اینجا برایت چراغی روشن کرده اند، برای هر لبخندی که توی جشن میلاد بی بی س زدی اینجا برایت باغی به پا کرده اند... برای هر دردی که از دوری من کشیدی اینجا برایت خادمی گذاشته اند... حالا بهشت آماده است... تو هم شب میلاد میهمان پیغمبری...
مادر! آنهمه غصه ات دارد تمام می شود...شب میلاد تو هم می آیی اینجا...
حالا من ایستاده ام جلوی بهشت، حالا من منتظر توام...
حالا بهشت منتظر توست...
شب میلاد بی بی س تو هم میهمان پیغمبر می شوی...

پینوشت:
فاتحه ای بخوانید به روان پاک امام و شهدا



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 25ساعت ساعت 3:53 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

از اونجایی که بسیاری از دوستان درخواست دادن ما کمی بیشتر درباره خودمون بگیم! تصمیم گرفتم یک پست ویژه به افتخار دوستان بزنم! درباره الی! نه ببخشید درباره خودم!
بسم الله...
در شناسنامه ای به شماره صفر (ما بچه های نسل نمیدونم چندم شماره شناسنامه هامون صفره!) صادره از ایل من بخارای من نوشته شده که بنده ششم شهریور به جهان دیده منت نهاده و هبوط فرموده ام! البته از اونجایی که همه آدم مهم ها ولادتشون دو روایت داره ولادت بنده هم به روایت مادر مکرمه بیست و هشت اردیبهشته (تولدم نزدیکه ها! البته انتظار کادو ندارم دستتون درد نکنه!) و از اونجایی که روایت مادر از اعتبار بیشتری برخورداره روایت اول با وجود سند داشتن زیاد جدی گرفته نمیشه و محبان و دوستان بیست و هشت اردیبهشت رو جشن می گیرند!
و اما بعد...
بنده ازاون آدمهای هزار چهره ای هستم! که در همه اقشار جامعه جا میگیرم در عین حال که با هیچ قشری جور نیستم!
الان در نیم وجب دانشکده هزار و یک سمت دارم!
عرفای دانشکده منو شیخ خطاب می کنند! در واقع ما شیخیم و ایشان مرید! محدثه، فاطمه، زهره، راضیه، مریم و مرضیه مریدان هستند! و من هم کلی کرامات دارم! ( راستش ماجرای شیخ شدن ما داستانی داره! حالا یه فرصتی براتون میگم کراماتم رو!)
اراذل و اوباش دانشکده جملگی نوچه های من هستند! محبوبه (ارذل صغری و یا به روایتی عرشیا!) زکیه(رذل اشد و به روایتی قدرت لوتی!) اعظم( رذل اول و به روایتی علی با مرام!) منصوره (رذل اخف و به عبارتی محسن جون!) نوچه های من هستند و بنده هم ارذل کبری! ( ارذل اسم تفضیل از رذل یعنی رذل تر کبری هم که تاکیدی است بر تخصص بنده!) ما اراذل خمسه دانشکده بودیم از اون اراذلی که هیچ کس از دستشون در امان نبود! حتی کسی نمیتونه تصور کنه ما چه ها که نکردیم! آخر ترم هرکی معدلش کمتر میشد باید شیرینی می داد! (البته بنده به واسطه سایر سمتهام همیشه از این شیرینی دادن در امان بودم! چون سایر سمتها معدل ما رو اجباری میکشید بالا!)
توی خوابگاه دانشکده هم بنده هم مامانم و هم بابا! رقیه، فرزانه و نجمه بنده رو بابا صدا میزنند و طیبه، زینب، فاطمه( و به روایتی تیمور مطرب! اینم رذلیه برا خودش ولی ما در زمره نوچه ها نپذیرفتیمش!) محبوبه، امینه سادات، اعظم، زکیه،منصوره و ملیحه هم که منو مامان صدا میزنن! چندتاییشون رو هم عروس کردم!
بسیجی های دانشکده هم که ما رو سید صدا میزنن و ما بر ایشان فرماندهی میکنیم! هر چند هیچ کاره هم نیستیم!!!
ترمکی ها ( و به روایتی ترم اولی ها) هم بنده رو آبجی صدا می زنند و بنده خداها حسابی از من حساب میبرند!
کمیته انظباطی دانشکده رو هم که آباد داشتیم! من و نوچه ها و تیمور مطرب! وصیت کردم پرونده های کمیته انظباطی رو با من دفن کنند تا شب اول قبر شفیعم باشن! در واقع از افتخارات دوره دانشجویی همین اعتراضها و تحصن ها و مخالفتها بود! همین که برخی از عزیزان شب از کابوس ما خوابشان نمی برد! (عزیزان اونور آبی!) اگر احیانا جلسه کمیته بدون ما تشکیل می شد رأی کمیته باطل اعلام می شد! اصلا کمیته بدون ما؟! این اواخر مسئول کمیته خودش می فرستاد دنبالمون می گفت بگید بچه ها بیان دلم براشون تنگ شده! از اون حزب الهی های با مرام بود مسئول حراست دانشکده رو میگم! حفظه الله اونم تو جبهه ما بود سریع از زندان آزادمون می کرد...! ولی آخرش واسه خودشم کمیته راه انداختند!!!!!
یک زمانی هم نماینده شورای صنفی بودم، مسئول مجمع فرهنگی هم نیز! هیئت تحریریه نشریه، مربی طرح صالحین! (ارذل کبری و مربی طرح صالحین دانشکده چه شود؟!) نماینده نخبه ها هم بودیم! این نخبگی ما هم قصه ای دارد! نماینده ارشد شورشی ها هم که همیشه هستم! هر چه مناسبت هم بود براش همایش و جشن و نمایشگاه و...راه مینداختیم! طراح دکور هم بودم! مسئول تزئینات سقف و دیوارهای بلند نیز! چون جز من کسی جرات بالا رفتن از نردبون دانشکده رو نداشت! خوب شد یادم اومد تخصص اصلی بنده بالا رفتن از دیوار راسته!
من از اون دست آدمایی ام که تا آخر ترم هم هنوز نمیدونن با کدوم استاد چه درسی دارن! و شب امتحان تازه دنبال جزوه میگردن! ولی با همون کرامات شیخی همیشه نمره هام خوب بود! و اعصاب نرگس همیشه از دست من خورد! که این نامردیه تو درس نمیخونی و نمره ات از من بیشتر میشه!
 خلاصه اینها و دهها سمت دیگه از بنده شخصیتی ساخته که در عین حال که با همه هستم با هیچ گروهی نیستم! و این با همه بودن از نعمت های بزرگیه که خدا به من داده اینو دیگه خداییش جدی میگم! خیلی فرصتهای بزرگ به واسطه این عنایت خدا نصیبم شد، البته کاش که قدر بدونم و شاکر باشم.
اینم یه بیوگرافی کوچیک! کسی سوال دیگه ای نداشت؟! 
چی؟ شماره بدم خدمتتون؟! چشم یادداشت بفرمایید:05112003334 نه خونمون نیست! ولی من همیشه اینجا تلپم! خاطرتون جمع هر وقت زنگ بزنید هستم!
یاعلی...



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 21ساعت ساعت 6:8 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

سلام ما برگشتیم! نیست که خیلی نبودیم!! حالا برگشتیم! دست شما درد نکناد شنیده ام حتی هوای آهوی ما رو داشته و به ایشان آب و دانه! میداده اید! همین آهو جان قالب را میگویم! کفترهایمان را هم دیدیم علف داده بودید! متشکر از لطف شما!
 خب عرض به حضور شریف که از پایان نامه همین تطبیق با آیین تدوین مانده که عمرا ما بتوانیم یک همچین کار شگفتی انجام دهیم! مگر نه این است که مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد؟! - البته به قول آقای امیرخانی عزیز - آن هم مومنی که ما باشیم! تا به حال هیچ چارچوبی نتوانسته ما را در خود بگنجاند! چه رسد به آیین نامه تدوین که ما کلا با آن مشکل ژنتیکی داریم! یادم باشد یک تحصنی علیه آیین نامه پایان نامه ها راه بیندازیم!
خلاصه دعا بفرمایید مومن مذکور برای یک بار در عمرش هم که شده به زور هم که شده در یک چارچوبی چپانده شود!
از همین لحظه هم همه عزیزان دعوتند به صرف دفاعیه! مشهد اگر حضور داشتید منتظرتان هستیم! (نگفتم تشریف داشتید چون مشهد تشریف نمی برند! مشرف می شوند!)
آدرس هم نمی خواهد شما به دانشکده ما مشرف که شوید!! فقط لازم است بگویید "مهدوی" (فامیلی مقدسم را میگویم!) از آنجایی که بنده جزء دانشجویان بسیار سر به زیر و بی آزار هستم! تمام کائنات ما را می شناسند! حتما راهنماییتان خواهند کرد، اگر هم احیانا کسی ادعا کرد ما را نمی شناسد خبر دهید تا مریدان را بفرستیم خدمتش برای عرض ارادت!
راستی تشریف اگر آوردید سر راه یک جعبه شیرینی بگیرید ممنون میشویم!
منتظر شما هستیم!
یا علی التماس دعا



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 21ساعت ساعت 5:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

در ساحل اروند، روی ماسه‌هایی پر از صدف شکسته، نشسته‌ام. موج‌های آب جست وخیز می‌کنند. صدای اروند در فضا پیچیده است ...

 نه، این صدای اروند نیست! صدایی از حنجره‌هایی در اعماق آب‌ها است. اروند، شرمگین است که حجابی از گل به صورت کشیده. شرمگین از آن روزگارانی که حسادت در رگ‌های امواجش رسوخ کرده بود. به چشم می‌دید مردانی را که متلاطم‌تر از موج‌های اویند. سرعتشان بیشتر از جریان‌های اوست. نعره‌یشان، بلندتر از خروش‌های اوست. دست‌هایشان قوی‌تر از بازوان اوست. اروند تاب نیاورد. تا توانست جوشید. گرما را به آسمان سپرد. نعره‌ای زد. هر که را توانست به کام کشید. عده‌ای را به دست کوسه‌هایش سپرد و تعدادی را هم به دوش جریان‌های شتابنده‌اش سوار کرد.

 ولی ... اروند شکست خورد! تسلیم همت دلاوران گردید و به تماشای عبورشان از پلی تحمیلی نشست.

پنجه‌های اروند، هنوز که هنوز است درد می‌کند. ولی فهمیده است که زمان، حسودان را در آغوش یادش، نگاه نمی‌دارد و اگر اکنون نام و نشانی دارد به خاطر این است که زمانی، پاک نهادانی، رامش کردند و از پهنایش به تاریکی‌ها هجوم بردند و اکنون قبرستان ستاره‌هاست.

 ماسه‌ها را به دست می‌گیرم. روایت از اشک‌های اروند می‌کنند. به صدف‌های ریز ساحل با دقت می‌نگرم. چه صدف‌های زیبایی! هر کدامشان، سفری از اعماق تا ساحل داشته‌اند و اینک در مقابل من خود نمایی می‌کنند.

یعنی ممکن است این صدف‌ها از زیارت جسم‌های شهیدان آمده باشند. بعضی‌هاشان لب ندارند. شکسته و ناقص نمایند. شاید لب‌هایشان را در بوسه‌گاه پای شهیدان دخیل بسته‌اند!

 

اروند



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 21ساعت ساعت 1:42 عصر توسط سیده فاطمه| نظر

در ادامه مطالبی که قبلا عنوان شد به بررسی سایر ادله امکان عمر طولانی برای امام عصر عج می پردازیم:

علاوه بر قرآن در تورات و انجیل نیز سخن از عمرهای طولانی مطرح گردیده است.
در تورات آمده است که:
«و تمامی ایام « انوش » نهصد و پنج سال بود که مرد... تمام ایام آدم که زیست نهصد و سی سال بود که مرد...»
«... پس جمله ی ایام « قینان » نهصد و شصت و نه سال بود که مرد... و جمله ی ایام « متوشالح » نهصد و ده سال بود که مرد...»
[1]
بنابراین تورات صریحاً به وجود افرادی با داشتن عمرهای طولانی (بیش از نهصد سال) اعتراف میکند.
در انجیل نیز عباراتی موجود است که نشانگر آن است که عیسی ع پس از به دار کشیده شدن زنده گردیده و به آسمان بالا رفته است و در روزگاری فرود خواهد آمد؛[2] و مسلّم است که عمر آن بزرگوار از دو هزار سال بیشتر است.
با این بیان روشن میشود که پیروان دو آئین یهود و مسیحیت باید به علت اعتقاد به کتاب مقدس به عمرهای طولانی نیز معتقد باشند.
گذشته از اینکه طول عمر از نظر علمی و عقلی پذیرفتنی است و در گذشته تاریخ، موارد بسیار دارد. در مقیاس قدرت بی نهایت خداوند نیز قابل اثبات است. به اعتقاد همه پیروان ادیان آسمانی تمام ذرات عالم در اختیار خداوند است و تأثیر همه سببها و علّتها به اراده او بستگی دارد و اگر او نخواهد سببها از تأثیر باز می ماند و نیز بدون سبب و علّت طبیعی، ایجاد میکند و می آفریند.او خدایی است که از دل کوه، شتری بیرون می آورد و آتش سوزنده را بر ابراهیم ع سرد و سلامت میسازد و دریا را برای موسی ع و پیروانش خشک میکند و آنها را از میان دو دیوار آبی عبور میدهد![3] آیا از اینکه به عصاره انبیاء و اولیاء: و آخرین ذخیره الهی و نهایت آمال و آرزوی همه نیکان و تحقق بخش وعده بزرگ قرآن عمری طولانی بدهد، ناتوان خواهد بود؟!
حضرت امام حسن مجتبی ع فرمود: خداوند عمر او را در دوران غیبتش طولانی می گرداند، سپس به قدرت خدایی اش او را در سیمای جوانی زیر چهل سال آشکار میسازد تا مردمان دریابند که خداوند بر هر کاری تواناست.[4]»
بنابراین جریان طول عمر امام دوازدهم از ابعاد مختلف عقلی و علمی و تاریخی امری ممکن و پذیرفتنی است و پیش از همه اینها از جلوه های اراده خداوند بزرگ و تواناست.

به امید آمدنش....



[1]  . تورات (ترجمه ى فاضل خانى)، سفر پیدایش باب پنجم، آیات 5

[2] . عهد جدید، کتاب اعمال رسولان، باب اول، آیات 1

[3]. اینها حقایقى است که در قرآن کریم آمده است: سوره انبیاء، آیه 69 و سوره شعراء، آیه 63

[4]. بحارالانوار، ج 51 ، ص 109



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 21ساعت ساعت 8:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

سلام بر رفقای 87.با خودم گفتم متن نامه ای که روز بعد از کنکور,تو خونه ی خودمون واستون خوندم رو بذارم تو وبلاگ! که اگه خواستین داشته باشینش.آخه از بین اون همه آدم,فقط یه آدم با احساس و خاطره باز یعنی "طیبه" پیدا شد که نامه رو ازم گرفت و واسه خودش کپی کرد!!

به نام خدای مهربانی که دلهایمان را به هم نزدیک کرد...

دوستان خوبم سلام.اکنون که می نویسم ساعت 9 شب است.سرم به شدت درد می کند.به گمانم کار,کار این تست های عربی باشد!به هر حال با این وجود دلم طاقت نیاورد که آخرین حرف های دلم را هم به شما نزنم.

در دبیرستان,ریاضی می خواندم.ریاضی را دوست داشتم و همیشه شاگرد ممتازی بودم.اما روزهای پیش دانشگاهی ام روزهای خوب و شیرینی نبود! من به کنکور نزدیک و نزدیک تر می شدم و به چشم خود می دیدم که چقدر با همکلاسیانم فرق دارم.آن ها همه عشق مهندسی داشتند اما من...!

آن روزها هم دوستان خوبی داشتم.اما درس خواندنشان هیچگاه روحیه ای به من نمی داد! یعنی همیشه آنها برای خودشان می خواندند و من هم برای خودم! روز کنکور هم تنها و خسته راهی حوزه ی امتحانی شدم.

به گمانم هرگز پیش از این دوستانی چون شما نداشته ام.دوستانی که هرگز نگران پیشرفت دیگران و در فکر حذف رقیبان خود نیستند.همه از هم انرژی و نشاط می گیرند و هرچه می آموزند خالصانه و صمیمی به دیگران هم یاد می دهند.و فقط خدا می داند که آن وقتها که یکی از شما نکته ی مهم و جالبی که در تست زدن هایش کشف کرده بود را برایم اسمس می کرد,من در آن لحظه چقدر غرق غرور و افتخار می شدم به خاطر داشتن شما...

و روز کنکور!واقعا"عجب روزی بود امروز!چقدر گفتیم و خندیدیم.

روزهای پیش دانشگاهی به سرعت می گذشت و تنها دعای من در آن روزها:خدایا مرا در جایی قرار بده که رشد کنم,که بتوانم باعث رشد شوم...

آخرین روز مهلت انتخاب رشته بود که این رشته را دیدم و در صدر انتخاب هایم قرار دادم.

دانشکده ی سراسری,مشهد و در جوار امام خوبی ها,و آینده ی شغلی ای که من عاشقش بودم...

قرآن را گشودم,آیه ی 12 سوره ی ابراهیم آمد:تؤتی أکلها کل حین بأذن ربها...

"این شجره ی طیبه "در تمام اوقات به اذن پروردگارش میوه می دهد...

و آن روزها  این کلمات همه مرا سرشار از شور و اشتیاق کرد...

اما امروز که دیگر روزهای دانشجویی تمام شد من خیلی بهتر از آن روز معنای این آیه را می فهمم.و معنای تمامی آن ثمراتی که این شجره ی پاک در تمام این لحظات به اذن خداوند برایمان به همراه داشت.

دوستان خوبم من نمی دانم که هر کدام از شما قبل از آمدن به این دانشکده چه قصه ای داشتید و چطور شد که دست تقدیر همه ی ما را از مشهد و زنجان و یزد و شهر کرد و تهران و نیشابور و بیرجند و کرمان و ... دور هم جمع کرد؟!

و من شاید آن روز اولی که نرگس را در راهروی دانشکده دیدم,آن روز که در کلاس ادبیات به ملیحه سادات که در ته کلاس نشسته بود و تسبیحی از خاک کربلا در دست داشت,می نگریستم, آن روز که در کلاس روان شناسی از زیبایی فاطمه تعریف کردم و آن روز که ملیحه از دانشکده ی آمل به دانشکده ی ما منتقل شده بود و در حیاط دانشکده چند کلمه ای باهم حرف زدیم . و در تمام آن روزها که اولین روزهای دیدار همه ی ما بود,من هرگز باور نداشتم که روزهایی از پی آنها خواهند آمد که شما دوستان صمیمی ام خواهید بود و از شما فراوان خواهم آموخت. ومن بچه ها,در تمام این سال ها در کنار شما قد کشیده ام  و از دلهای پاک و ضمیر روشنتان بهره ها بردم. و براستی این همه چه می تواند باشد جز ثمرات پاک شجره ی طیبه؟

حالا اما دیگر هرکسی می رود پی زندگی اش.اما چه بگویم از غمی  که تمام وجودم را در بر گرفته؟ منی که عادت کرده بودم به دیدن هر روزه تان...!

گفتم عادت!راستی که چه قصه ی غریبی است این عادت!

عادت کردیم به دیدن هر روزه ی هم و برای همین خیلی وقتها نفهمیدیم که چقدر یکدیگر را دوست داریم و نفهمیدیم که چه زود ثانیه ها از پی هم می روند و روزی می رسد که دیگر هه چیز تمام می شود.تمام کلاس های درس,روزهای کار ورزی,نمایش هایمان,شب های فاطمیه,اردوی جاقحط و آن برادر آرتیست موتور سوار! و ...

به هر حال امیدوارم هرگاه برای زیارت آقا به مشهد می آیید سری هم به ما بزنید و إن شاءالله که همه تان باز هم دانشجوی مشهد باشید و همجوار  حضرت علی بن موسی الرضا"ع"

امیدوارم که زندگیتان همواره سرشار از عشق و معرفت باشد.

امید که هرچه دیدید در این سالها به بزرگی خود حلال کنید,به خدای بزرگ می سپارمتان و التماس دعا دارم.

یا حق,28 بهمن 90

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 20ساعت ساعت 8:11 عصر توسط پونه| نظر

از مباحث مربوط به زندگی امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) طول عمر آن بزرگوار است. برای بعضی این سؤال مطرح است که چگونه ممکن است انسانی، عمری چنین طولانی داشته باشد؟!
سرچشمه این سؤال و علت طرح آن این است که آنچه در جهان امروز، معمول و متداول است عمرهای محدودی است که حداکثر بین 80 تا 100 سال طول میکشد و بعضی با دیدن و شنیدن اینگونه عمرها، نمیتوانند یک عمر طولانی را باور کنند یا آن را دور می شمارند. وگرنه عمر طولانی از نظر عقل و دانش بشری امری غیر ممکن نیست و دانشمندان با مطالعه اجزاء بدن به این حقیقت رسیده اند که ممکن است انسان، سالهای بسیار طولانی زنده بماند و حتی گرفتار پیری و فرسودگی هم نشود.
برنارد شاو دانشمند غربی میگوید: «از اصول علمی مورد پذیرش همه دانشمندان بیولوژیست، این است که برای عمر بشر نمی توان حدی تعیین کرد و حتی دیرزیستی نیز مسئله مرزناپذیری است.»[1]

پروفسور« اتینگر » می نویسد: « به نظر من با پیشرفت تکنیکها و کاری که ما شروع کرده ایم بشر قرن بیست و یکم خواهد توانست هزاران سال عمر کند.[2] »
بنابراین تلاش دانشمندان برای دست یافتن به راههای غلبه بر پیری و رسیدن به دراز عمری نشانگر امکان چنین پدیده ای است چنانکه در این مسیر گامهای موفقیت آمیزی برداشته شده است و هم اکنون در گوشه و کنار جهان کم نیستند، افرادی که بر اثر شرایط مناسب آب و هوایی و تغذیه مناسب و فعالیت مناسب بدنی و فکری و عوامل دیگر، عمری نزدیک به صدوپنجاه سال و گاهی بیشتر از آن دارند مهمتر اینکه عمر طولانی در گذشته تاریخ انسانها بارها تجربه شده است و در کتابهای آسمانی و تاریخی، انسانهای زیادی با نام و نشان و شرح حال یاد شده اند که مدت عمر آنها بسیار درازتر از عمر بشر امروز بوده است. برای نمونه چند مورد را بیان میکنیم:

1. در قرآن آیه ای هست که نه تنها از عمر طولانی بلکه از امکان عمر جاویدان خبر می دهد و آن آیه درباره حضرت یونس است که می فرماید:
اگر او (یونس) در شکم ماهی تسبیح نمی گفت، تا روز رستاخیز در شکم ماهی می ماند.[3]
بنابراین از نظر قرآن عمری بسیار طولانی (از عصر یونس تا روز رستاخیز) که در اصطلاح زیست شناسان عمر جاویدان نامیده میشود برای انسان و ماهی امکان پذیر است.[4]

2. قرآن کریم در مورد حضرت نوح می فرماید:
به راستی ما نوح را به سوی قومش فرستادیم، پس 950 سال در میان آنها درنگ نمود.[5]
آنچه در آیه شریفه آمده است مدت پیامبری آن حضرت است و براساس برخی روایات، مدت عمر آن بزرگوار 2450 سال بوده است![6]

جالب اینکه در روایتی از حضرت امام سجاد ع نقل شده است که فرمود: «در امام مهدی سنّت و شیوه ای از زندگی حضرت نوح است و آن طول عمر است »[7]

3. و نیز درباره حضرت عیسی می فرماید:
و هرگز او را نکشتند و به دار نیاویختند بلکه امر به آنها مشتبه شد... به یقین او را نکشتند بلکه خداوند او را به سوی خود بالا برد که خداوند توانا و فرزانه است.[8]»
همه مسلمانان به استناد قرآن و احادیث فراوان معتقدند که عیسی زنده است و در آسمان هاست و به هنگام ظهور حضرت امام زمان فرود آمده و او را یاری خواهد کرد.

حضرت امام باقر ع فرمود: در صاحب این امر چهار سنّت از چهارتن از پیامبران: است... و از عیسی سنتی دارد و آن اینکه: درباره مهدی نیز میگویند: او مرده است در حالی که او زنده میباشد.[9]


تا اینجا به کمک آیات و روایات بخشی از پاسخ روشن شد انشاالله فردا ادامه پاسخ به این شبهه را در بخش دوم ارائه می دهیم و بحث را می بندیم. یا علی التماس دعا

[1]  . راز طول عمر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) على اکبر مهدى پور، ص 13

 

[2]  . مجله دانشمند، سال 6، ش 6، ص 147

[3]  . سوره الصافات، آیه 144

[4]  . خوشبختانه کشف ماهى / 400 میلیون ساله در سواحل ماداگاسکار امکان چنین عمرى را براى ماهى، عینى کرد. (کیهان، ش 64- 1343/8/22)

[5]  . سوره عنکبوت، آیه 14

[6] . کمال الدین، ج 2، باب 46 ، ح 3، ص 309

[7]. کمال الدین، ج 1، باب 21 ، ح 4، ص 591

[8]. سوره نساء، آیه 157

[9]. بحارالانوار، ج 51 ، ص 217

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 20ساعت ساعت 8:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin