سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 خوابگاه اصلاً امن نیست!
یک ساختمان قدیمی از بقایای دوره ناصرالدین شاه یا شایدحتی پیشتر! دیوار های کاذب و سقف پر از پنجره های شیشه ای. 4طبقه روی همِ از زیر خالی،به اضافه ی سه اخطاریه ی تخلیه خوابگاه، اخطاریه هایی که همه حاکی از نا امنی این فضای زوار در رفته است!! ساختمانی که حتی با راه رفتن بچه ها می لرزد چه رسد به زلزله آن هم زلزله ای به این هیبت!!
این مقدمات فقط برای این بود که باور کنید خوابگاه عجیب لرزید، اگر نیشابور با زلزله ی 5 ریشتری لرزید، زلزله خوابگاه ده ریشتری بود!! منی که حتی از سوسک نمی ترسم ترسیده بودم چه رسد به سایر رفقا! این ها را هم اگر می بینید با این همه تأخیر برایتان قصه می کنم برای این بود که تازه از زیر آوار بیرون آمده ام! تمام این مقدمه چینی ها برای این است که شما نگویید ما جوگیر شدیم و ترسیدیم! نه باور کنید ترسناک بود!!
زلزله که شد خوابگاه با صدایی مهیب چنان لرزید ک یک لحظه حس کردم ساختمان می خواهد از جا کنده شود. 
وحشت بچه ها زلزله ای دیگر بود از زلزله ی زمین ترسناک تر!! کمی که آرام شدیم همه به دنبال راه فراری بودند، چند نفری که خویشانی داشتند بساط جمع کردند و الفرار و بقیه اما به کجا؟؟!
در این شهر پناهی بهتر از حرم می شناسی مگر؟؟!!
همه راهی حرم شدند: آمدم ای شاه پناهم بده!!
شب جمعه هم که بود، اگر قرار است بمیریم چه وقتی بهتر از شب جمعه و چه جایی بهتراز حرم، توبه و مرگ و بهشت! همه یک جا!
همه گفتند شب را حرم می مانیم، برنمی گردیم خوابگاه!
همه رفتند و کسی خوابگاه نماند...

روایت اول:
همه ی غصه ام آن لحطه تو بودی!
این همه شوقت برای برگشتنِ من، شرمنده ام می کند!
این روزشماری هایت، این لبخندی که با تمام شدن هر روز بر لبت می نشیند، این همه شوقت برای برگشتن من شرمنده ام می کند!
این دلتنگی هایت، این دائم پرسیدن هایت از وقت آمدنم دیوانه ام می کند!
در آن لحظه همه ی غصه ام تو بودی، صدایت را که شنیدم دیگر نتوانستم اشک هایم را پنهان کنم.بیشتر از یک ماه است که نیامده ام و از حرفهایت خوب می فهمم که بر تو سخت می گذرد این دوری. من هم دلتنگم، بر من هم سخت می گذرد اما دلتنگی های تو مرا بیشتر اذیت می کند تا دلتنگی های خودم. در آن لحظه تمام غصه ام تو بودی، ترسیده بودم، تمام وجودم می لرزید اما نه از زلزله! از مرگی که مبادا بعد از این همه انتظار جنازه ی مرا برای تو بیاورد!در آن لحظه تمام غصه ام تو بودی و فقط گفتم خدایا مادرم!
مادرم! خدایا خودت که می دانی، دارد بال در می آورد از اینکه من دارم بر می گردم، خدایا این طور جانم را نگیر، خدایا مبادا ندیده مرا از او بگیری!
در آن لحظه همه ی غصه ام تو بودی، همین بود که تا صدایت را شنیدم، گریه ام پیش از خودم جوابت را داد. نگران بودی اما نگرانی هایت را فراموش کرده بودی تا مرا آرام کنی و نمی دانستی که نا آرامی من برای توست نه برای زلزله!
و من مطمئنم که فقط به دعای تو بود و برای دل تو بود، و به دعای مادران همه ی این رفیقانم و به خاطر دلهای منتظر مادران همه ی این ها بود که زمین برما آرام گرفت و خشمش را فرو نشاند!
و اما الآن شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ی مادران شهدا، مادرانی که شاید ماهها دوری حتی جنازه فرزندانشان را نیاورد چه رسد به شهریاری که تمام آرزو هایشان را به قامت او بسته بودند. 

روایت دوم:
تازه به خودم آمدم! نکند بمیرم و آخر هیچ... پس این همه امید و آرزو؟!
نکند بمیرم وآخرهیچ!!
ترسم تو بیایی و من آن روز نباشم، تمام فضای ذهنم پرشده بود از این زمزمه. همه ی فکرم تو بودی . نکند بمیرم وآقا...نه!
به ذهنم رسید شاید این از نشانه های ظهور بود!! فردا جمعه است، شاید!
شاید این جمعه بیاید شاید!!
کمی با آرزوی تو آرام شدم و شاید به این آرزوی کودکانه ام دلم راضی شد!! دلم راضی شد که این جا هم به یاد تو بودم!
اما الآن شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام!
اول از همه یاد مادرم بودم! همیشه آنکه عزیزتر است زودتر به خاطر می آید و من زودتر از تو به یاد مادرم افتاده بودم!! نه! خدا نکند که مادرم عزیزتر باشد، خدا نکند، آن وقت چطور می توانی مرا باور کنی؟! باَبی انتَ و اُمّی! نکند این ها فقط ادعا باشد؟!!! نه! مادرم به فدایت آقا!
شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام به خاطر دلم! مادری که کمتر از 2ماه است ندیده امش یادش مرا بیشتر مشغول می کند از یاد تو، همان پدری که عمری است ندیده امت!!  

روایت سوم: 
همه ترسیده بودیم! چشم ها داشت از حدقه بیرون می زد و دل ها از سینه!  
حرم، تنها پناه ما در این شهر! همه عازم حرم شدیم بین راه آیات ابتدایی سوره حج را زمزمه می کردم: اِنّ زلزله الساعة شیئ عظیم.
خدایا پناه برتو! زلزله قیامت چگونه خواهد بود؟! همه ی فکرم مشغول ساعت برپایی قیامت بود. هنوز دلهره ی زلزله در وجودمان بود، همین دلهره هم به سمت حرم فرارمان داده بود!! 
به حرم که رسیدیم دعا شروع شده بود: و لا یمکن الفرار من حکومتک! دقیقاٌ همین فراز را می خواند!
و من چرا به حرم پناهنده شده بودم؟! برای فرار از زلزله؟! کدام زلزله؟! همان لزله ای که شاید مرگ من در پی اش باشد؟!   
پس، از مرگ فرار می کنم !!! مرگی که باید برای من احلی من عسل باشد!
چرا می ترسم از مرگ؟! اصلاٌ آماده اش هستم؟!
آمادگی برای مرگ مگر چیزی جز بندگی است؟!  
و الآن شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ی خدایی که هیچ وقت بندگی کردنش را یاد نگرفتم! 

روایت چهارم:
ساعت پنج ساعتی بعد از زلزله را نشان می داد! دلها آرام گرفته بودند وترس ها ریخته بود، شاید زلزله فراموش شده بود، لااقل می شود گفت مرگ حتما فراموش شده بود! کم کم همه دوباره عزم خوابگاه کردند! یکی یکی و دوتا دوتا و چندتا چند تا، همه رفتند و کسی در حرم نماند!
و من الان شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ام از این همه غفلت و فراموشی!! انگار این اصلا من نبودم که همین چند ساعت پیش مرگ را جلوی چشمانم می دیدم!!

روایت آخر:
و من الان شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام به خاطر تمام این شرمندگی هایم! که اگر این ها حقیقت بودند آن وقت می شد حقیقتا گفت: شاید این جمعه بیاید شاید...

 



نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 9ساعت ساعت 8:48 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin