سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

از همون اول که سوار اتوبوس شدم داشتن پچ پچ کنون به من نگاه می کردند شصتم خبردار شد هر چی هست راجع به منه، یهو یکیشون بلند شد و گفت بفرمایید حاج خانوم و بعد سه تایی زدن زیر خنده. منم فوری نشستم سرجاشو گفتم پیر شی مادر! خنده رو لباشون خشک شد اصلا انتظار یه همچین عکس العملی رو نداشتن لابد با خودشون حساب هر چیزی رو کرده بودن حتی دعوا جز این کار من! تو دلم گفتم من خودم ختم روزگارم بد آدمی به تورتون خورد!
از اونجایی که از هر صد نفر از رفیقای من حداقل نود نفرشون بالای نود سال دارن!! بنده با ادبیات مادربزرگانه کاملا آشنا هستم! پس خیلی راحت به دخترخانومی که از جاش بلند شده بود گفتم: کلاس چندی دختر جان؟ وارفتگی تو صورت همشون زار میزد! گفتم الانه که همه اون آرایشایی که از کله سحر مالوندن به خودشون بیاد پایین!
خودشونم فهمیده بودن من صدتا مثل اونا رو میبرم لب دریا و تشنه برمیگردونم!!
جوابمو نداد، گفتم به نظرم سنت زیاد نیست ولی چرا اینهمه رنگ به صورتت مالیدی؟ این کارا واسه پیرزناست واسه هم سن و سالای من که دیگه از ریخت افتادنو باید به زورِ این چیزا، چین وچروکای صورتشونو بپوشونن البته امثال من که از جوونیمون چادری بودیم الانم که پیر شدیم نیازی به این چیزا نداریم!! فک سه تاییشون افتاد! یکیشون مثلا میخواست خلع سلاحم کنه فوری گفت خب پیرزن چرا تو نیازی به این چیزا نداری؟! گفتم خیلی ساده اس دخترم، معامله دو طرفه اس من وقتی هم سن تو بودم واسه خاطر خدا خودمو پوشندم خدا هم عوضش زیبایی ما رو نگه داشت!
گفتم: حیف خودتونو نمیخواین چرا اینطوری مثل عروسک میاین تو خیابون واسه اینکه چارتا جوون بدچش نگاهتون کنن؟ یکیشون گفت: پاشو برو ببینم. دیدم اوضاع داره خط خطی میشه پس صلاح دیدم برای صیانت از آبرو هم که شده قضیه رو فیصله بدم پس خیلی خونسرد گفتم دستت درد نکنه عزیزم خوب شد گفتی فکر کنم باید تو این ایستگاه پیاده بشم(یعنی فکر نمیکردم مطمئن بودم که باید پیاده بشم چون بوی حادثه میومد!) بعد بلند شدمو گفتم خدا شما رو واسه پدر مادرتون نگه داره معلومه بچه های خوبی هستید فقط اگه اون فکلاتونو بپوشید... حرفم هنوز تموم نشده بود که حس کردم الانه که یه اتفاقی بیفته اتوبوس هم ایستاد زود گفتم خداحافظ انشاالله با حجابتون امام زمانو راضی کنید؛ قبل از اینکه بخوان هر عکس العملی نشون بدن از اتوبوس پریدم پایینو در رفتم. گفتم خب حاج خانوم حالا یا بقیه راهو پیاده برو یا وایستا اتوبوس بعد، دیدم ما که تو جوونیمون با خدا خوب تا کردیم لابد الان پاهامونم سالمه! پس هلکو هلک بقیه راهو پیاده رفتم... هَی نوش جون حاج خانوم تقلبی! 
 حالا پیاده شدم و اومدم تو کار حساب کتاب که کار درستی کردم یا نه اما آخرشم به نتیجه نرسیدم که اصلا این کار تو پرونده اعمالم ثبت شد یا کلا موند یه شصت هفتاد سال دیگه ای که حاج خانوم بشم بعد!!!
راستی دختره آخرشم نگفت کلاس چنده!!!  



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 24ساعت ساعت 10:10 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin