سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

احساس کردم ناراحت و ملتمسانه دارد نگاهم می کنم!!
خیلی حرف برای گفتن داشت می دانست من حرفهایش را خوب می فهمم برای همین بود که زل زده بود به من و بغض کرده بود تا بنشینم پای حرفهایش!!
نماز که تمام شد به دیوار تکیه زدم و سرم را خوب بردم نزدیکش:خب! بگو می شنوم!!
بغض نمی گذاشت حرف بزند، اما از چشمهای فیروزه ایش خوب می شد حرفهایش را خواند!!
سرم را گرفتم سمت سقف و نگاهم را دوختم به چراغهای قشنگی که روی سقف کار شده:
می دانم از این ها ناراحتی!!
از این چراغهای ظریف و قشنگ، از آین سقف پر زرق و برق، از این آسانسور، از این تسبیح چند منی که انداخته اند توی گردنت و فقط خدا می داند چه هزینه ای شده برایش!!!
می دانم دلت گرفته!! از این مجلسهایی که اینجا می گیرند، از اینهمه گل و بنر و پلاکاردی که می آورند، از اینهمه بانوی زیباروی مشکی پوشی که توی این جلسات می نشینند و نمی دانند حواسشان به آرایش صورتشان باشد یا به تورهای روی سرشان!!!
می دانم دلت دارد منفجر می شود از اینهمه تجملاتی که انداخته اند رو ی سر و گردنت و هر روز باز فکری جدید به سر بی دردشان می زند و من هر بار که می آیم تو بیشتر شبیه قصر شده ای!!
می دانم ناراحتی از اینکه تو مسجدی و پای درت پر است از این بیچاره هایی که حتی نان شبشان را هم ندارند، می دانم تاب دیدنشان را نداری، می دانم دلت به درد می آید از دیدن آن پیرمردی که چسب و باتری همه بساط فروشگاهش است!! همان فروشگاهی که وسعتش به اندزه یک کارتن است که پهن می کند و روی آن نان حلال در می آرود، آن مرد افلیجی که ترازویی گذاشته و دلش خوش است که من مشتری همیشگیش هستم فقط خداکند نفهمد که ترازویش هربار یک چیز نشان می دهد!!! آن پسرکی که با التماس می گفت از این دعاها بخرید، آن مردی که لابد از بس زن و بچه اش گشنگی کشیده اند کفشهای خانه اش را آورده بود و می فروخت چه کسی باور می کند جفتی صدتومن!!!!
می دانم ناراحتی!! دلت می خواهد داد بزنی! آی مردم من مسجدم... می دانید مسجد یعنی چه؟ می دانید پیغمبر شما مسجدش چطور بود؟؟؟ می دانید مسجد پیغمبر شما مأمن بیچاره ها بود؟؟ کجا توی مسجد پیغمبر اینهمه تجمل بود آن هم وقتی که مسلمانان گرسنه بودند؟؟!!
دلت می خواهد داد بزنی جمع کنی مجلس عزای مرده هایتان را!!! به جای اینهمه گل و بنر و تجمل یک پولی بدهید به اینهمه فقیر بیچاره ای که پای در من بساط دارند!!
دلت می خواهد سقفت بیاید پایین وقتی آنهمه عروس مشکی پوش می آیند و به اصطلاح مجلس می گیرند!!!
دلت می خواهد بلند شوی و از اینجا بروی!! بروی توی یک روستای بی آب و علف که مردمش نان شب نداشته باشند اما صفای خدا داشته باشند، بروی توی یک روستا که نیمه شبها کسی بیاید توی تو نماز شب بخواند، ظهرها دیوارت خستگی مردانش را بگیرد و شبها آسمانت پر شود از جیغ و داد بچه های پاک روستا!!!
مسجد حوض لقمان!! می دانم خسته ای از اینهمه تجمل، برای همین است که نمازهایت نمی چسبد!! چون خودت هم خسته ای....
پیوست:
مسجد حوض لقمان از اون دست مسجدهای پولداریه که بیشتر شبیه قصره تا مسجد!! جالبه که پای همین مسجد همیشه پره از فقیر بیچاره ها!!
یکی از پست های من توی همین وبلاگ اسمش مسجد حوض لقمانه حتما اونو بخونید.
تازگی باز یک تسبیح خیلی بزرگ درست کردند و به دیوار بیرونی مسجد آویزون کردن!!!.
خدائیش نمازهاش نمی چسبه!! لااقل به من! بس که تجملاتیه!!! مسجد باید بی ریا باشه! اینجا پر ریای آدم پولداراس!!!
حتمایه مجلس عزاداری یه مرحومی تو این مسجد شرکت کنید تا بدونید چی می گم!!!



نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 29ساعت ساعت 11:40 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin